روایتی تکان دهنده از زنی که در کوچههای بیکسی گچساران تنها زندگی میکند
خرده روایت زنی در پشت جبهه ها!
23 خرداد 1398 ساعت 10:29
کارهای خانه را انجام میدادم بعد میرفتم مسجد، کار میکردم. نمیگفتم کجا میروم. چین ابرویش در هم میرود و میگوید: «خانواده سید بودیم، خانوادهام روی دختر حساس بودن». یه بار بخاطر فعالیت زیادم اسمم از تهران اومد، یک پاسدار اومد دم در خانه گفت «خانم تقوی کیه باید برود تهران کارش دارند». برایم تشویقی یا همچین چیزی نوشته بودند. من ترسیده بودم، نرفتم دم در، خودم رو قایم کردم، خانوادهام و برادرم اومدند گفتند کجا می خوای بری! منم از ترس گفتم «هیچ جا». برادر بزرگم گفت «اگر بخوای جایی بری نفت میریزیم آتیشت میزنیم»، من فقیر (بی چاره) رفتم دم در، گفتم «برادر تو رو به خدا اسم منو خط بزن».
روزی که برای پوشش خبری سفر اعضای کمیسیون برنامه و بودجه به محله سادات برای بازدید از بافت فرسوده و فرهنگسرای محله سادات رفتیم زنی گوشهای ایستاده بود، پاکت سفیدی را در دستهای لرزانش گرفته بود، مشکلش را پرسیدم، گفت که دستهایش از کار افتاده، گفت «قبلاً هم به تاجگردون نامه دادم، فایده نداشته، دوباره نامه آوردم». گفت «پشت جبهه، برای رزمندهها فعالیت میکردم ولی دیگران هم نامهام را دور انداختند». امیدی نداشت که نامهاش جواب داده شود، ولی باز هم به امیدی نامهاش را داد. چند روز بعد رفتم فرهنگسرا که اگر آدرسی از او داشته باشند پیدایش کنم و با هم گپی بزنیم. از تاکسی که پیاده شدم، دیدمش. لازم نبود آدرسش را از کسی بگیرم یا پیدایش کنم. همانجا زیر نم نم باران نشستیم داخل کوچه و کمی گپ زدیم.
مثل یک کارت شناسایی، یک عکس سه در چهار قاب شده را با یک سنجاق قفلی به مقنعهاش زده بود، گفت این برادر شهیدم است. برادر لم داده به روسری خواهر و جا خوش کرده بود. برادر شهیدی که تنها مونس خواهر بود و هر روز بعدازظهر در گلزار شهدا به دیدارش میرود.
گفتم نامهای که دادی چه شد؟ «هیچ»، فایدهای نداره. قبلاً هم نامه دادم. خواستم نامه برای استانداری بنویسم برای دستهام که فلج شدن (منظور ناتوانی دست است)، میگن فایدهای نداره.
کبنا: پشت جبهه هم خدمت کردی! چند سال مشغول بودی؟
از روزی که گفتن الله اکبر جنگ شروع شده، تا روزی که جنگ تموم شد مشغول بودم و کار کردم، بلد نبودم، فکر این چیزها نبودم که کاغذ بنویسم بگویم من این کارها را کردهام، تا الان به دردم بخورد.
نان میپختیم، بافندگی میکردیم، لباس میدوختیم. اول صبح خودم تنها، گونی گندم رو میکشیدم میآوردم، هیچکس نبود کمکم کند، تنهایی میشستمش، میگذاشتم جلوی آفتاب تا خشک شود، دوباره گندم رو جمع میکردیم میبردند «مکینه» [محلی برای آسیاب کردن گندم و محصولات کشاورزی] تا گندم رو آرد کند. «بعضی از زنهای همسایه که از شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند، میاومدن، نمیگم کمک نمیکردن ولی نون رو خمیر میکردن و میرفتن فرار میکردن، بعد من فقیر!(دست تنها) تنهایی همه رو پهن میکردم و میپختم» «اگر گرسنه م میشد، لب نمیزدم به نونها، میگفتم اینها برای رزمندههاست. نونوایی نزدیک بود میرفتم نون از اونجا میخریدم».
آنقدر مردم شیرینی، خوراکی، حبوبات، خوردنی میآوردند، ما هم بسته بندیشون میکردیم، موقع بسته بندی به برادرم فکر میکردم که در جبهه بود، پیش خودم فکر میکردم که «خدایا از این خوراکیها به دستش می رسه یا نه». اما بافندگیها رو شب میآوردم خونه انجام میدادم، بلوز میبافتم، به خانوادهام میگفتم «این بافندگیها برای کلاسه، اگر یاد نگیرم داخل کلاس راهم نمی دن». حساس بودن! حتی نمیگذاشتن درس بخونم. قبل از انقلاب بود، بعد از ظهرها به بهانه کاری میرفتم بیرون، کتاب و دفتر رو هم خانه نمیآوردم، اینطوری تا کلاس پنجم شبانه خوندم. دلم میخواست درس بخونم، برای خواهرهای کوچکترم با خانوادهام صحبت کردم که اجازه بدن درس بخونن و گر نه نمیگذاشتن! همین الان خواهرهام به من می گن اگر تو نبودی ما رو نمیگذاشتن درس بخونیم. ولی حتی همین الان هم کسی نمیدونه که تا پنجم درس خوندم. [میخندد.]
کارهای خانه را انجام میدادم بعد میرفتم مسجد، کار میکردم. نمیگفتم کجا میروم. چین ابرویش در هم میرود و میگوید: «خانواده سید بودیم، خانوادهام روی دختر حساس بودن». یه بار بخاطر فعالیت زیادم اسمم از تهران اومد، یک پاسدار اومد دم در خانه گفت «خانم تقوی کیه باید برود تهران کارش دارند». برایم تشویقی یا همچین چیزی نوشته بودند. من ترسیده بودم، نرفتم دم در، خودم رو قایم کردم، خانوادهام و برادرم اومدند گفتند کجا می خوای بری! منم از ترس گفتم «هیچ جا». برادر بزرگم گفت «اگر بخوای جایی بری ناراحت میشویم»، من فقیر (بی چاره) رفتم دم در، گفتم «برادر تو رو به خدا اسم منو خط بزن».
کبنا: بچه هات کجان؟ با کی زندگی میکنی؟
خودم تنها زندگی میکنم، ازدواج نکردم، بچه ندارم. هیچکس بهم سر نمیزنه. فقط آب، برق، گاز میآورند دم در، برای تلفن هم خودم باید کاغذش را ببرم پرداخت کنم. [میخندد.] هر روز بعداز ظهر میرم گلزار شهدا، به برادرم سر میزنم، یه فاتحه برای مادرم، پدرم، برادرم و اون برادرم که مزارش یاسوجه می خونم. تابستون که هوا گرمه بعد از اذون صبح میروم سر مزارش. برادرم در عملیات جزیره فاو ترکش خورد و شهید شد. الان عکس هاش خونه خواهرمه، توی عکس که میبینیش انگار که آروم خوابیده. پدرم که قبل از اون موقع فوت کرد. دو سال بعد از اینکه برادرم شهید شد، مادرم فوت کرد. برادر بزرگم، برادر شهیدم را خیلی دوست داشت، وقتی شهید شد برادرم هم مریض شد و بعد هم سکته و فوت کرد، بچه هم ندارد.
کبنا: خرج زندگی ت رو از کجا میاری؟
پدر و مادرم که فوت کردن تحت پوشش بهزیستی دراومدم تا اینکه رفتم بنیاد شهید که کاری برایم بکنند. «الان همه مردم فکر می کنن خانوادههای شهید روی طلا راه میرن» ولی الان ببینید خونه و زندگی من رو. رفتم بنیاد شهید و پیگیر شدم. ولی بنیاد گفت ما برای خواهر شهید مزایایی نداریم، باید یا مادر، پدر، همسر و فرزند باشند. ولی با این وضعیتی که من داشتم و مرا دیدند ماهانه 400 هزار تومان بنیاد برای من برید برای اینکه مریض هستم و بی سرپرستم، بعد از اون بهزیستی مرا از پوشش خود درآورد. همین 400 هزار تومان را دارم و 45 هزار تومان یارانه. همین دیروز هم رفتم و بنیاد سر زدم، گفتم دفترچه به من بدید تا لااقل داروهام رو با بیمه بخرم ولی فایدهای نداشت. داروی آزاد میخرم. دفترچه بیمه سلامت دارم که قرارداد با جایی ندارد و به دردم نمیخورد.
برای دستم فیزیوتراپی رفتم فایدهای نداشت، دکتر گفت آگه فیزیوتراپی فایده نکرد باید بروی آب درمانی. باید بروم استخر ولی نمی تونم بروم. پول رفتنش رو ندارم. هر دو دستهایم و کمرم خیلی درد می کنه، فلج شده.
نامه برای مسئولان کشوری فرستادم، برای احمدی نژاد فرستادم. نامهای که برای احمدی نژاد فرستادم و نوشته بودم بی سرپرست هستم. هشتاد هزار تومان از طرف کمیته امداد فرستاده بود. ینی 20 هزار تومن کمتر از 100 تومن. دو بار به تاجگردون نامه دادم جواب نداد. قبلاً برای نهادهای دیگه نامه بردم جوابی ندادند.
او که گلویش بغض گرفته بود و چشمش «تر» شده بود، اینگونه روایت میکرد؛ قبل از انقلاب، موقعی که امام نیامده بود رنگ میخرید که روی دیوار شعار بنویسه، منافقین میگرفتنش! رنگ رو میریختن روی سرش. با سر و روی رنگی می اومد خونه. خیلی اذیتش میکردن. یه مدت هم آبادان شلوغ شده بود، اینجا خیلی خبری نبود، رفت آبادان. آنجا تظاهرات میکردن.
قبل از انقلاب ارتش از آمریکا اومده بود، ماشینهای زره پوش بودند، رو سرشون پارچه کشیده بودن صورتشون پوشیده شده بود، اسلحه در دست داشتن. شب میرفتیم تظاهرات. یکبار بردنمان سمت محله کارمندان. از محله کارمندان تظاهرات کردیم. نیروهای آمریکایی نزدیک همین ساختمان سپاه ایستاده بودن، مردم رو بستند به رگبار، همه فرار میکردن.
یه بار که مسجد شهیدان شلوغ شده بود، همانروزی که شهید بلادیان، کیامرثی و بقیه شهید شدند. من هم رفته بودم، برادرم زیر پا افتاده بود. فکر میکردم کشته شده. ولی برگشت خونه و تمام سرتاپاش خون شده بود. هرچقدر اعلامیه توی خانه میانداختند که تظاهرات نکنید و بیرون نیایید، میرفتیم خیابون.
کلاس پنجم بود که رفت قم طلبگی بخونه که از همونجا رفت جبهه. بهش میگفتیم نرو جبهه، شهید می شی، هیچکس سراغی از ما نمیگیره. میگفت: من برای انقلاب و امام میرم، برای خدا میرم، نه برای کسی.
بعضیها پول دارند، به صداوسیما پول میدن، اخبار و شبکه استان باهاشون مصاحبه می کنه، میبینم که عکس هاشون رو نشان میدن. ولی شهید ما رو نشون نمیدن. فردا میخواستم آدرس صداوسیما رو پیدا کنم برم عکس برادرم رو بدم که تصویرش رو پخش کنن. یکی از فامیل هام میگفت باید پول بدی تا صداوسیما شهید رو نشان بده. اسم برادر شهیدم سیدعلی اصغر تقوی پور هست، من خودم سفیده کشاورز هستم، چون کشاورز بودیم فامیلی مون رو گذاشتند کشاورز، شناسنامه من را عوض نکردن ولی فامیلی جدیدمان تقوی پور است.
بعضیها خیلی اذیتم می کنن. بچه هاشون میان داخل خونه، چون قفل در خونه ام خرابه، نمیتوانم کاری کنم. یه بار پسر یکی از هم محلی هام اومد و لوله گاز داخل حیاط رو دزدید. چکارش میکردم! شکایت نکردم، بعد با مادرش هم اومد در خونه و میخواست بزنم. وضع خونه م رو هم میبینی، خراب است، تمام گچ ریخته روی فرش.
«سفیده کشاورز» زنی که جوانیاش را صرف جنگ در پشت جبههها کرده است، حالا نیازمند توجه نهادهای حمایتی است. امید است توجه بیشتری به سفیده و سفیدههای این شهر و دیار شود.
----------------------------------------------
گزارش: سیده زهرا حسینیفر
کد مطلب: 409150