روایتی از حادثه تروریستی اهواز:
حماسـه صبـر
8 مهر 1397 ساعت 8:33
. پسرم عزیز من بود. پسرم نمازخوان بود. مطمئنم پسرم مرا نگاه میکند. او ناراحت است. نمیدانم دوری مرا تحمل میکند؟ ناراحت است که من گریه میکنم. گریه کنید شاید پسرم برگردد. او گناهی نداشت. مثل دیوانهها دنبال پسرم به بیمارستان رفتم. 9 ماه از خدمت پسرم مانده بود که آنها او را کشتند.
به محض اینکه از هواپیما خارج میشوی و پایت به زمین فرودگاه اهواز میرسد، بوی نفت را احساس میکنی، هوا هم یکجوری گرم است که انگار سرظهر تهرانه! انگارنهانگار ساعت حدود 11 شب است! داخل فرودگاه جو خیلی آرام است،اصلا معلوم نیست چند روز پیش یک حمله تروریستی در این شهر رخ داده است، یکی با جعبه شیرینی به استقبال مسافرش آمده و دیگری با یک دستهگل، به مامورهای کنترل داخل هواپیما میگویم: بعد از حمله تروریستی چند روز پیش، مردم از شهر خارج نشدند؟ بلند میخندد و میگوید: مردم چرا از شهر خارج بشن؟ شهر امن و امانه، مردم اهواز از این دردها زیاد دیدهاند و پای شهرشان ایستادهاند، هیچکس از شهر خارج نشده و تنها مسافران در حال رفتوآمد هستند. به استراحتگاهی که قرار بود در آنجا اقامت داشته باشیم، رفتیم و وسایلمان را آنجا گذاشتیم و با اولین فردی که از قبل هماهنگ کرده بودیم، مصاحبهای ترتیب دادیم، ساعت حدود 12 و نیم بود، با یک تاکسی به آدرس آن سرباز رفتیم. در راه راننده میگفت: یکسری میگویند کار فلانیهاست ولی خانم ما جنوبیها حاضر نیستیم خار به پای مردم ایران برود، چطور ممکنه چند نفر از ما بخواهند روی سربازها و مردمی که هیچوسیله دفاعی همراهشان نبوده اسلحه بکشند؟ کار آمریکاییهای بیشرف است که به چند نفر از خدا بیخبر پول دادند تا بوی پول آنها را مست کند و حاضر شوند روی همنوع خودشان اسلحه بکشند. به منزل پاسداری که تصویرش مشهور شده بود رسیدیم، خانه در محلهای تقریبا سطح پایین در شهر بود، وسایلشان همه نو بود، انگار که تازهعروس و داماد باشند، کمی با خانم آن سرباز صحبت کردم، متوجه شدم یکسال است که ازدواج کردهاند، خانمش میگفت: آن روز بههم گفت بیا با هم بریم، من به کارهایم (انجام رژهها) برسم و تو تماشا کن ولی چندتا کار داشتم که نیمهکاره بود و باید به آنها میرسیدم و به همین دلیل نرفتم، با خبر شدم که در محل رژه حمله تروریستی شده است، هرچه به گوشی همراهش زنگ زدم، جواب نمیداد! مردم و زنده شدم تا خبری ازش پیدا کردم، البته بعد از اینکه عکسهای حادثه در فضای مجازی پخش شد، کمی خیالم راحت شد؛ چون دیدم در حال نجات دادن مردم است و بچهای را به بغل گرفته و خیالم تا حدودی راحت شد که زنده است. مشغول گفتوگو با آن پاسدار شدیم، بعضی مواقع از شدت غم و ناراحتی، بغض اجازه نمیداد راحت صحبت کند، ساعت حدود یک بامداد بود، به استراحتگاه برگشتیم. صبح فردا به منزل شهید محمد عذاری رفتیم. تمام کوچه را بنر زده بودند. هر همسایهای عکسی از آن شهید را روی کاغذ یا بنر چاپ و بر در خانه خود نصب کرده بود. در خانه بسته بود. چندبار در زدیم ولی خبری نشد. داشتم به نخلی که از داخل حیاط سر به آسمان کشیده بود، نگاه میکردم که همسایهای جلو آمد و گفت: دیشب تا دیروقت میهمان داشتند، الان همگی خواب هستند، مخصوصا مادرش که دیشب خودش را کشت (منظورش از ناراحتی زیاد و عزاداری بود). قرار بود با رئیس دانشگاه آزاد اسلامی واحد اهواز حاجآقا فرجالله براتی هم برای عرض تسلیت به خانواده شهدا و هم برای اینکه سلام دکتر طهرانچی را به خانواده شهدا و مصدومان این حمله تروریستی برسانیم، به منزل خانواده شهدا برویم ولی تا زمان ملاقات با او حدود دو ساعتی وقت مانده بود. تصمیم گرفتیم به محل درگیری برویم، تمام این اتفاقات در عرض یک خیابان بود؛ یعنی هر فردی که در آنجا بود قطعا تیر میخورد! همانجا بود که شجاعت آن لباسشخصیها و سربازها و خبرنگاران حاضر در صحنه را بیشتر درک کردم. داشتم به کیوسکی که تیر به آن خورد بوده و دقیقا پشت جایگاه مراسم رژه بود، نگاه میکردم که متوجه توضیحات مردی قدبلند شدم، او داشت برای دخترش از روز حادثه میگفت. به سمتش رفتم و با او وارد صحبت شدم. سیداحمد میرپناه یکی از یگانهای پیاده ارتش بود که آن روز وسط تیراندازی دوستانش را میدید که یکییکی تیر میخوردند و به زمین میافتادند ولی چون اسلحهای نداشت، نمیتوانست برای آنها کاری کند، خودش هم شانس آورد که جان سالم به در برد. به سمت منزل شهید اسماعیل شفیعنژاد حرکت کردیم، در این ساعت از روز (11 ظهر) هوا خیلی گرم شده بود و حتما باید کولر ماشین را روشن میکردی والا گرمازده میشدی. خانه شهید تقریبا در حاشیه شهر قرار داشت. وارد کوچه شدیم. برایش حجله زده و عکسهایش را به در و دیوار نصب کرده بودند. نمیدانم چرا تا عکسهای شهید را دیدم، یکباره اشکم جاری شد؛ خیلی جوان بود! حیاط خانه تقریبا بزرگ بود و در انتهای آن، دو اتاق قرار داشت. مردها در اتاق سمت راستی و خانمها در اتاق سمت چپی بودند. وارد اتاق شدم. از چشمان ورمکرده و قرمز آن خانم بهراحتی متوجه شدم که مادر شهید است. سلام دادم و به سمتش رفتم. بغلم کرد و بهشدت گریست. با صدای بلند میگفت: پسرم شیر بود؛ شیر درنده. باید برای عروسیاش میآمدید، نه برای عزایش. ببینید چه پسری داشتم! و به بنری که روی دیوار نصب بود اشاره میکرد. حاجآقا براتی به همراه برادر و پدر شهید به این اتاق آمدند و مشغول صحبت شدند. برادر شهید میگفت: اسماعیل به درسخواندن خیلی اهمیت میداد، خودش فارغالتحصیل رشته مدیریت از دانشگاه آزاد اسلامی بود. با اینکه از من کوچکتر بود ولی همش اصرار میکرد برادر! تو هم باید درس بخوانی. هفته پیش رفتم برای دانشگاه ثبتنام کردم و کلی کتاب خریدیم ولی دیگر برادرم نیست تا ببیند خواستهاش را انجام دادهام. برادرم همیشه بهترین کتابی که به ما معرفی میکرد، نهجالبلاغه بود. او میگفت: نهجالبلاغه یک کتاب در حوزه دین، اقتصاد، روانشناسی و... است، همیشه سعی کنید نهجالبلاغه بخوانید. روز آخر عمرش هم زیرلب شعر «تا چشم باز میکنی وقت رفتن است، ناگهان چقدر زود دیر میشود» را زمزمه میکرد. به همراه رئیس دانشگاه آزاد اسلامی واحد اهواز به بیمارستان آپادانا برای عیادت بیماران رفتیم. دکتر فرامرز بهشتیفر، رئیس بیمارستان آپادانا گفت: «حدود 90 درصد بیماران مرخص شدند و تنها چند نفر از آنها بستری هستند. خداراشکر از مجروحانی که به این بیمارستان آورده شدهاند، هیچکدامشان فوت نکردند.» یک سرباز و پسربچه کوچک در آن اتاق بودند. بعد از عیادت بیماران مجدد به سمت منزل شهید محمد عذاری حرکت کردیم. منزل شهید تقریبا در مرکز شهر بود. اینبار در خانه باز بود ولی انگار خاک غم بر درودیوار خانه پاشیده بودند! در حیاط کوچک آن خانه نخل بزرگی قرار داشت. وارد راهروی ورودی خانه شدیم. پدر شهید یک دستار به سر بسته بود(مانند مردهای عرب). ما را که دید، گریه سر داد و وارد اتاق کناری شد. پارچهای که انتهای راهرو قرار داشت را کنار زدیم و چند زن عرب که همه مشکی پوشیده و به صورت دایرهوار نشسته بودند، در اتاق حضور داشتند. مادر شهید چشمانش را بسته بود و مدام تکرار میکرد: یوما محمدم، محمد یوما؟ یومایوما. غمش بسیار بود، تابوتوان کافی نداشت. مرتب از حال میرفت و به صورتش آب میپاشیدند و دوباره به هوش میآمد. خیلی نتوانستیم آنجا بمانیم. حضورمان دردش را بیشتر میکرد. ساعت حدود دو بعدازظهر بود. میگفتند در اهواز از ساعت دو تا حدود چهار بعدازظهر شهر تعطیل میشود و همگی استراحت میکنند (به دلیل گرمای شدید). ما هم ناچار به استراحتگاه رفتیم و منتظر شدیم زمان بگذرد. حدود ساعت چهار ونیم با تنها خبرنگاری که در آن حمله تروریستی حضور داشت، قرار داشتیم؛ محدامین ناصرین، خبرنگار خبرگزاری فارس استان خوزستان نهتنها تا آخرین ساعتهای درگیری برای پوشش اخبار در صحنه حضور داشت بلکه همزمان با ارسال خبر به دفتر خبرگزاری به مجروحان هم کمک و بچهها را از محل حادثه دور میکرد. حدود ساعت پنج به سمت بهشتآباد حرکت کردیم. شهیدان حادثه تروریستی را در قطعه شهیدان حله اربعین به خاک سپرده بودند. مردم بسیاری با دستهگل به سمت مزار شهدا میآمدند، بعضی از آنها حتی اسم شهدا را نمیدانستند ولی در کنار خانواده آنها مشغول عزاداری میشدند. در گوشهای نشستم وبه عزادارها گوش کردم. هر خانوادهای برای عزیزش نوحهای میخواند. نمیتوانستی آنجا بنشینی و برای مظلومیت آن شهدا گریه نکنی. یکی از مادران شهدا میگفت: امشو عروسی داریم، حیف که دوماد نداریم. غروب شده بود. انتظار داشتیم هوا کمی خنک شود! ولی هوا همچنان گرم و شرجی بود! شب شده بود. با تصویربردار صداوسیما که تمام حادثه را با دوربینش ضبط کرده بود، قرار مصاحبهای داشتیم. منزل آنها تقریبا بالاشهر اهواز بود؛ در طبقه آخر یک ساختمان چهارطبقه. مهدی اردو، تصویربردار واحد خبر مرکز خوزستان هم آن روز در صحنه حضور داشت و بعد از اینکه سروکله تروریستها پیدا میشود، به جای اینکه به گوشهای پناه ببرد و جانش را نجات دهد، در صحنه میماند و سعی میکند تصاویری را ضبط کند که برای آیندگان باقی بماند. حین گفتوگو با او، مادرش میگوید: من همین یک پسر را دارم. نمیدانم چرا اینقدر نترس است. وقتی فهمیدم آن روز وسط ماجرا بوده و جانش را نجات نداده، کلی شاکی شدم، اگر پسر من هم... جالب است مبلغ آفیش روز رژه برای تصویربرداران صداوسیما 6 هزار تومان بود! از منزل آنها بیرون آمدیم. دود ناشی از آتشسوزی هورالعظیم فضا را گرفته بود و حنجره را اذیت میکرد. هم چشمهایمان میسوخت و هم به سرفه افتاده بودیم. در تمام طول مسیری که تا استراحتگاه میرفتم به این فکر میکردم وقتی پای مرز و بوم و هموطن در میان باشد، دیگر فرقی نمیکند بچه بالاشهر باشی یا پایینشهر. همه با هم برابر هستند و برای یک هدف تلاش میکنند. یک سرباز برای نجات جان مردم به آنها کمک میکند، یک خبرنگار برای ارسال خبر فداکاریها به سایت خبریاش تلاش میکند و یک تصویربردار سعی میکند تصاویری را برای آیندگان ضبط کند. صحبتهایی را در این سفر از افراد مختلف شنیدم. یکی میگفت: اصلا تکتیرانداز نبوده، دیگری میگفت: نه تکتیرانداز بوده ولی اسلحهاش، دوربین نداشت و همچنین اجازه تیراندازی هم نداشته است، هنگامی که به سمت او میرود، میگوید: من اجازه شلیک ندارم. یک نفر دیگر میگفت: تروریستها آنقدر وقت داشتند که بعد از به رگبار بستن افراد، به عقب برمیگشتند و به مصدومان تیر خلاصی میزدند! البته اخیرا هم حشمتالله فلاحتپیشه، رئیس کمیسیون امنیت ملی گفته است: «در زمان حادثه مشرف به جایگاه، هشت یا ۹ تفنگ دوربیندار وجود داشت که بهراحتی میتوانستند در عرض ۳۰ ثانیه تروریستها را به درک بفرستند. حتی با یک تفنگ قدیمی هم میتوانستند این کار را انجام دهند اما کسی که پشت تفنگ دوربیندار بود، در ابتدا حمله تروریستی را باور نمیکند و میگوید گلولهها مشقی است. بعد که تیر خلاص را میبیند، میگوید دستور شلیک ندارد. فردی که پیش اوست، به فرمانده زنگ میزند. حتی فرمانده به او دستور تیراندازی میدهد اما باز آن فرد شلیک نمیکند.» آقای فلاحتپیشه گفته است: «این صحنهها در فیلم تهیه شده از سوی ارتش و وزارت اطلاعات مشاهده شده که در اختیار شورای تامین استان خوزستان بوده و به طور اختصاصی در اختیار نمایندگان قرار گرفته است.» ولی برخی از سربازان میگفتند دو تکتیرانداز مسلح در آنجا حضور داشتند و به دلیل اینکه تروریستها لباس نظامی به تن داشتند، نمیتوانستند شلیک کنند ولی بعد از اینکه موقعیت بهنحوی میشود که تکتیرانداز میتواند مهاجم را تشخیص دهد، از همان فاصله دور شلیک میکند و حتی جای تیر اسلحه تکانداز هم روی کیوسک وجود دارد. تکتیرانداز برای نیروی انتظامی بود. معلوم بود مستاصل است که کجا را باید بزند. وقتی لباس نیروی نظامی را پوشیده است، اگر این را بزند و نیروی خودی بود، باید چه میکرد؟ اینکه چرا تروریستها توانستند مسیری را بدوند و تیراندازی کنند و دیگر ماجراها باید بررسی شود؛ چون بر اساس اعلام برخی افراد، تروریستها اسلحهها را داخل پارک گذاشتند و مخفی کردند و با لباس مبدل آمدند. علت اینکه برخی منابع میگویند یکی از جنازههای مهاجمان در بین شهدا بود و بعدا فهمیدند تروریست بوده، به این خاطر بود که آنها لباس نظامی پوشیده بودند؛ در واقع کار تروریستها ساده ولی عملا پیچیده بود. مثلا مشخص بود از روزنههای کوچک و ساده استفاده کردهاند وتمامی این موارد باید در اسرع وقت بررسی شود. در ادامه میتوانید گفتوگوهایی را که در این دو روز با سربازان، مجروحان، خانواده شهدا، تصویربرداران صداوسیما و تنها خبرنگار حاضر در صحنه داشتم، بخوانید. ستوان دوم میثم ریاحی 31 شهریور تقریبا ساعت 5:30 صبح آماده شدیم که برای برنامه رژه برویم. دو ماه قبل از رژه کار و تمرین کردیم تا به این روز برسد. 31 شهریور رسید و تقریبا ساعت 6 صبح بود و تمام بچههای ستاد جمع شدیم که برای برنامه برویم. رژه هر سال در خیابان اصلی لشکر یا بلوار قدس برگزار میشود. بچههایی که زیاد شهید دادند گروهانهای جلو بودند. ما سومین گروهان بودیم. قبل از آن سوار اتوبوس شدیم و به محل رسیدیم. همهچیز خیلی خوب بود. اعلام کردند که تا دقایقی دیگر رژه نیروهای مسلح شروع میشود. کسی فکر نمیکرد این اتفاق بیفتد. این را هم بگویم در جایی که رژه میرفتیم، در تهران و حرم امام بود که منطقه مسکونی وجود نداشت،ولی اینجا خیابانی بود که موقع تمرین کنار ما خانههایی مسکونی بودند و مردم زندگی عادی و روزمره خود را داشتند. ساعت حدود 9 و نیم یا کمتر رژه شروع شد. سر خط رفتیم و پا گرفتیم که رژه شروع شود، عملا رژه ما هم شروع شد. داخل رژه رفتیم و شعار دادیم و فکر میکنم 10متر کمتر یا بیشتر مانده بود که به جایگاه برسیم، یعنی در زاویه 15 درجه بودیم. سر باند رژه رفتیم و به این زاویه رسیدیم یکباره تیراندازی شد. فرهنگ مردم خوزستان این است که در عروسی و عزا تیراندازی شود. اگر عروسی یا عزا باشد تعجب نمیکنیم که صدای تیراندازی را بشنویم. این که الان باشد و خبری هم نباشد تعجب میکنیم، چون آنجا برنامهای بود شک کردیم که شیوخ عرب آمدهاند یا مثلا کسی از شخصیتهای مهم آمدند یا از برنامههای نظامی است؛ یعنی چنین فکری میکردیم. یکباره جسته و گریخته تیراندازی میشد. کسی هم حرفی نمیزند؛ حتی گروه موسیقی هم قطع نشد و به کار خود ادامه میدادند. در کنار جایگاه مردم بودند. گونی برزنت آبی کشیده بودند و پشت آن پارک بود. همانجایی که تروریستها ابتدا از آنجا شروع کردند. پشت جایگاه مشخص نبود. مردم سمت چپ ایستاده بودند. مثل هر سال که مردم میآمدند تا رژه و توانمندیهای دفاعی را ببینند. تیراندازی شروع شد و موزیک قطع نشد. صدای تیراندازی ادامه داشت. تقریبا از فرار مردم فهمیدم. مردم شروع به فرار کردهاند و موزیک هم قطع شد و ما تنها کاری که کردیم این بود که خیز رفتیم. این خیز رفتن ما آموزش خود ماست و مردم این خیز را نرفتند. اگر زخمی و کشته زیاد داشتیم دلیلش این بود که نمیدانستند باید چه کار کنند. سربازان و مردم به نسبت نظامیها آموزش ندیدهاند و مردم اگر زخمی شدند و خصوصا محمدطاها در این شرایط نزدیک جایگاه بودند و قشنگ از پشت سر اینها شلیک میکردند. آنان چهار نفر بودند هم جایگاه و هم مردم را میزدند. مشخص بود از زمین یک متر به بالا را میزنند. خود ما وقتی رسیدیم و خیز رفتیم تیرها کنارمان میخورد. قشنگ میدیدیم. حتی درختها را اگر ببینید تیر خورده است. یک متر بالای زمین را میزدند. هر کسی بود و به هر کسی بخورد مهم نبود. این مراسم چند سال است در این منطقه برگزار میشود. اینها با برنامه آمدند؛ یعنی شناخت داشتند اینجا چه کسی میایستد. صددرصد برای گرفتن کشته آمدند. جایگاه را میزدند، مشخص بود و زمان آن طولانی شد. این که دو تا سه دقیقه تیراندازی شود و بعد قطع شود، نبود. خیلی طول کشید. شاید 12 دقیقه بود. میخواستند از مردم و نیروهای نظامی و هرکسی کشته بگیرند. من احساس میکنم فقط برای جو روانی و ترس و وحشت ایجاد کردن بود. تعدادی از بچهها که نمیدانم از بچههای حفاظت بودند یا لباسشخصی نخوابیدند. چند تن از فرماندهها هم نخوابیده بودند. نمیخوابیدند و مدیریت میکردند. اسلحه آنها کلاش بود، ولی رگبار گذاشته بودند و شلیک میکردند. خشابها را روی هم گذاشته و چسب زده بودند و یکی تمام میشد، آن را باز میکردند و خشاب دیگر میگذاشتند که سرعت عمل بیشتر شود. این خشاب کنار یکی از تروریستها در عکسها هست. زن و بچهها خیلی بودند که کمک میخواستند. بچههایی هم گریه میکردند و وحشت کرده بودند. بچه منظورم بچه کوچک نیست، شاید پسر 10 ساله و دختر 14 ساله بودند. اینها گریه میکردند و کمک میخواستند. صحنه خیلی بدی بود. آنجا به واسطه فرهنگی که در خانواده ماست، از بچگی در حسینیه در طول سال برنامه داشتیم. پدرم حسینیهای را از بچگی بنا گذاشت و با این فضا جلو رفتیم، روضه، سینهزنی و مداحی همیشه بود. با این فضا رشد کردیم. در آنجا، در یکی دو دقیقه، فضای انسانیت بر آدم حاکم میشود. در شب قبل روضه محرم گوش دادیم و مراسم بود و صبح این اتفاق رخ داد و این همه زن و بچه گرفتار شدند. خیلی زن و بچه بود. من خودم حداقل 7-6 زن و چند بچه را بردم. هر کدام از بچههای سپاه و ارتش و تعدادی از بچههای ناجا این کار را کردند. حساب کنید چقدر زن و بچه در این صحنه بود. الان پروتکل جهانی است. همه برای دیدن رژه میآیند. در تمام دنیا همین است. این اسلحه دست من که رژه میروم نه فشنگ دارد و نه کار میکند. تیراندازی شروع شد و فورا هم متوقف نشد، یکی هم داد میزد بخوابید بخوابید و من گوش نکردم. به هر کسی دم دست ما بود و من میدیدم کمک میکردم. در آنجا مهم نبود یکییکی بروید و ببینید چه کسی کمک میخواهد. هر کسی دم دستم بود بلند میکردم و عقب میبردم. چند نفری را همینطور عقب بردم. نمیدانستم کجا ببرم. من هم آشنایی زیادی نداشتم. فقط عقب میبردم. شرایط اینطور بود که بعد از خوابیدن سروصدا ما فکر میکردیم انتحاری میآید. ما وقتی دیدیم این اتفاق رخ داد همه احتمالات را در نظر گرفتیم. تا جایی که میتوانستیم زن و بچهها را دور میکردیم. به یاد دارم دختربچهای دستم بود که با مادرش یا کس دیگری بود و وقتی آنها را عقب میبردم التماس میکردند که نمیشود بیشتر با ما بیایید! وضعیت خراب بود و وسط تیراندازی بودیم. دوباره گفتم بدوید و از اینجا بروید. میگفتم کنار دیوار روبهرو بروید که من بتوانم بقیه را بیاورم. احساس ما این بود که الان اینها میآیند. میخواستیم زن و بچهها را دور کنیم، چون اگر من بهعنوان نیروی نظامی تیر بخورم اشکال ندارد، من نظامی هستم. حالت انسانی را میگویم. من در آنجا ندیدم خانمی غیر از عکاسان که کار خود را میکردند، کاری کند و همه کمک میخواستند. در آن شرایط باید باشید و ببینید. امروز دوباره دو فیلم نگاه کردم و باز به هم ریختم؛ ابتدا که تیراندازی میشود و میگویند بخوابید دوباره یاد صحنههایی افتادم که پیش آمد. در بحث پاسداری عنوانی هست که شمولیت زیادی نسبت به خیلی از مسائل دارد؛ مثلا یکی از عناوین دفاع از مردم است، در جایی که دشمن میخواهد بهرهبرداری تبلیغاتی کند. درنهایت مجروحان را بردند و مردم هم پناه گرفته بودند. محمدامین ناصرین، تنها خبرنگار حاضر در صحنه صبح روز شنبه براساس تصمیمی که مدیریت خبرگزاری فارس خوزستان گرفت، من برای برنامه رژه هفته دفاع مقدس آفیش شدم. حدود ساعت یک ربع به 9بود که بیرون رفتم و وقتی سر صحنه رسیدم حدود 10 دقیقه از سخنرانی آیتالله جزایری گذشته بود و چون من عکاس نیستم تلاش نکردم خود را به جایگاه مقابل سن برسانم که جایگاه عکاسان و تصویربرداران بود. چون کار من خبرنگاری بود کنار باندی که سمت راست سن گذاشته بودند، مستقر شدم و با گوشی خود صداها را ضبط میکردم که پوشش خبری و گزارش خود را تکمیل کنم. چند دقیقهای ایستاده بودم البته دوستی پیگیر بود که کارت تردد من را بیاورد؛ با او تماسگرفتم که از روبهرو بیاید. گفت چند لحظه صبر کنید من تصاویر را بگیرم و بیایم؛ از عکاسان بود. در همین حین من مطالبی را تایپ میکردم و همزمان میفرستادم، به یکباره اولین صدای شلیک به گوشمان رسید. چون سمت راست سن و جایگاه قرار داشتیم و محل تیراندازی هم از پشت جایگاه بود. من عینا مشاهدات عینی خود را بیان میکنم.
چون برخی اذعان دارند از ساختمان روبهرو تیراندازی شروع شد که من چنین برداشتی نکردم. چیزی که ما دیدیم تیراندازی از پشت جایگاه بود. استنباط و فرضیه اولی که به ذهن همه رسید، این بود که این تیراندازیها هم جزئی از برنامه مانور و طبیعی و هماهنگ شده است. وقتی تیراندازیها ادامه پیدا کرد و همه غافلگیر شدند، این فرضیه خودبهخود رد شد و فرضیه دیگری در ذهنم ایجاد شد که احتمالا سربازی میخواهد کار خاصی انجام بدهد و خواسته یا ناخواسته شروع به تیراندازی کرده است. باز دیدیم که این شخصی که تیراندازی میکند بدون کنترل و ناهماهنگ اقدام به این کار میکند طوری که همه غافلگیر شدهاند. من دو نفر را دیدم. بهخصوص آن یک نفری که در امتداد جایگاه به سمت تالار آفتاب حرکت میکرد. همه اینهایی که گفتم در 6-5 ثانیه اتفاق افتاد؛ یعنی فرضیه اول و دوم رد شد. خبری از یک نفر نبود و داستان را وقتی فهمیدیم که یکی از عوامل امنیتی در آنجا فریاد زد: بخوابید روی زمین، این حمله تروریستی است! این را که گفت من شک کردم، از محلی که بودم حتی تکان بخورم یا همانجا دراز بکشم. شاید 20 ثانیه ما درازکش بودیم و همه این اتفاقات در 40-30 ثانیه افتاد و خیلی ترسناک بود. دیدیم ظاهرا مهاجم انتحاری است و برای او مردن مهم نیست و نیروهای امنیتی چون غافلگیر شده بودند نتوانسته بودند تا حالا او را بزنند. ما درازکش بودیم و آن آقایی که عکس او پخش شده و فکر میکنم میگویند محافظ آیتالله جزایری است، بلند شد و چند ثانیهای توانست آنها را مشغول کند. یکبار، دیدیم داد و بیداد میکند و کلت خود را درآورده بود. نشد برگردم و دقیق نگاه کنم ولی آن محافظ آنها را مشغول کرده بود.همزمان با عوض کردن خشاب آنها، ما تقریبا 7-6 ثانیه فرصت کردیم بلند شویم و به جلوتر بدویم. تا نزدیک در تالار آفتاب دویدیم و وقتی رسیدیم متصدی تالار دم در ایستاده بود و میگفت داخل امن است. به داخل تالار رفتیم و شخص متصدی فکر نمیکرد مهاجم به این طرف میآید و کسی هم باور نمیکرد تا آنجا آمده باشد ولی آن چیزی که من دیدم شخص تروریست تا نزدیکیهای تالار هم آمده بود. از طرز تیراندازی مشخص بود که هیچ رحمی در آن وجود ندارد. ما خود را به خیابان پشتی رساندیم و تقریبا از کوچه پشتی یعنی یکی از تقاطعهای بلوار لشکر وارد شدیم تا به دو خیابان پشتی پارک برسیم که من به ماشینم نزدیک شدم، حدود پنج دقیقه صدای شلیک قطع نمیشد و فقط به تناسب فاصلهای که میگرفتیم صداها کمتر میشد. حین رد و بدل اطلاعات به تهران که در آن لحظات مدام انجام میدادم، چیزی که باعث تعجب بچههای صداوسیما و خبرگزاری فارس شده بود، این مساله بود که مگر میشود از پارک پشتی و حتی کوچههای عقبتر ایست بازرسی نگذارند و تفتیش نکنند و گشت و کنترلی نباشد؟ گفتم: بله میشود. ماشینم را دو تقاطع قبل از پارک لشکر پارک کرده بودم و تا جدول جلوی بلوار هیچ کسی جلوی من را نگرفت. ما که خبرنگار هستیم و کارت ما اصولا همیشه همراهمان است ولی کسی جلوی ما را نگرفت و تنها کنترلی که آنجا بود 4-3 سرباز ارتشی جلوی جدول بودند که مردم جلوتر نیایند تا نظم برگزاری مراسم بههم نخورد. پشت جایگاه را با گونی آبی پوشانده بودند و یک فضای چند متری برای آمادهسازی بود. دو خانم به جایگاه ویژه وارد شدند. بعد از یک دقیقه که من برسم دیدم بیرون آمدند و شخصی آنها را راهنمایی کرد و گفت اینجا نمیتوان ایستاد؛ یعنی در این حد اوضاع کنترل نمیشد و واقعا آن کسانی که سبب شدند این میزان سادهانگارانه برخورد شود، باید پاسخگو باشند. این عملیات کاملا آگاهانه انجام شد. زمانی شما تیراندازی میکنید و در 10 ثانیه اول از پا در میآیید ولی اینکه بتوانید چند دقیقه آنجا جولان دهید این نیازمند برنامهریزی است. درنهایت من این اتفاق را به سه بخش تقسیم میکنم. لحظه اول تیراندازی و تا اینکه جا بیفتد چه اتفاقی افتاده و ما باید چه کنیم، تنها به فکر جان خود بودم. لحظه بعدی که پسر بچه آمد، به فکر جان این بچه بودم؛ یعنی فراموش کردم بگویم آن لحظه که روی زمین دراز کشیده بودیم تا اندازهای که فرد شلیککننده نزدیک شد و من اشهدم را خواندم و سلام به امام حسین(ع) دادم و همه زندگیام از جلوی چشمانم رد شد. لحظه دوم به فکر پسربچهای بودم که جان او را نجات دهم و حتی همه اینها در کسر ثانیهای از ذهن من گذشت که الان دست او را میگیرم و میکشم، ممکن است تیر بخورد و بهتر است او را بغل کنم، اگرچه سرعتم کندتر میشد ولی اگر تیری به سمت ما شلیک شود، به من خواهد خورد. دقیقا لحظهای که دم تالار آفتاب رسیدیم گوشی خود را درآوردم و همان لحظه با مدیر خود تماس گرفتم و خبر این حمله را به او دادم. گفتم خبر را بزنید و فایل مکالمه ما موجود است. گفتم وضعیت من مشخص شد، باز تماس میگیرم. آن لحظه رسالت خود را فراموش نکردم. مصدومان حمله تروریستی اهواز احمد حواشه، سرباز درحین رژه رفتن برای سپاهیان موزیک میزدیم ولی یکهو دیدیم از پشت جایگاه تیراندازی میکنند. من تیرخوردم. وقتی به زمین افتادم، به سختی بلند شدم و رفتم به سمت مقابل بلوار ولی بعد از آن دیگر یادم نیست و الحمدلله که زنده ماندم.
آرش 9 ساله من رفته بودم رژه پدرم را ببینم. صدای شلیکها را شنیدم. یکدفعه پشت کمرم سوخت و خون آمد. اولش ترسیدم و آخرشم به آقایی گفتم من تیر خوردم. من را بغل کرد و کمکم کرد. لباسش عادی بود، نظامی نبود. همان جوری که من را بغل کرده بود، به مردم میگفت بخوابید روی زمین؛ بخوابید همه! وقتی بزرگ شوم میخواهم حتما پلیس شوم و در نیروی انتظامی کار کنم. مهدی اردو، تصویربردار واحد خبر مرکز خوزستان آن روز بهعنوان تصویربردار واحد خبر مرکز خوزستان در مراسم رژه حاضر بودم. ما مثل همیشه برای ثبت رژه رفتیم و برای تصویربرداری آماده شدیم. موقعی که به آنجا رفتیم دو دوربینه بودیم. یک خبرنگار و این بار یک تدوینگر هم همراه ما آمد. دوربین من زیر جایگاه آمده بود. دوربین همکار من روی سکو بود که هم جایگاه و هم رژه را تصویربرداری کند. برای هماهنگی تصاویر جابهجایی انجام میدادیم. من به سمت دوربین همکارم رفتم که کادر آن را چک کنم. گذاشتم صف رد شود که ما بین آنها به سمت دیگر بروم. همین که رژه تمام شد صدای چند تیراندازی آمد. حدودا هشت تیر شلیک شد. موقعی که شلیک شروع شد من روبهروی جایگاه سمت چپ یعنی همان سکویی که گفتم ایستاده بودم. صدا از سمت راست میآمد. یک لحظه در جایگاه همه برگشتند. موقعی که برگشتند دوباره ایستادند. سربازان نمیدانستند بروند یا بمانند، چه خبر بود کسی نمیدانست. سربازها هم که دیدند صدا قطع شد، شاید 15-10 ثانیه گذشت، حتی در برنامه زندهای که تهران پخش میکرد مشخص است؛ یکباره سربازان میروند و بعد مکثی میکنند و دوباره حرکت میکنند. آن زمان صدای یک اسلحه نبود. بعد از آن صداهای زیادی آمد؛ یعنی حدود سه، چهار اسلحه بود که همزمان شلیک میشد. جایگاه پایین آمد، مردم دویدند. خبرنگارانی که سمت من بودند به دوربین همکارم خوردند. من خواستم دوربین همکارم را بردارم که منصرف شدم و دنبال دوربین خودم رفتم. دوربین را برداشتم. همه به سمت کمینگاه میرفتند. من دقیقا زیر جایگاه رفتم. میخواستم پشت جایگاه بروم که به من اجازه ندادند. به آنها اصرار کردم که بروم چون باید تصویربرداری میکردم، اما اجازه نمیدادند. بالای آنجا یک تکتیرانداز و بالای ساختمان هم تکتیرانداز دیگری حضور داشت. من تا آن تریلی که دویدم صدای هشت سفیر تیر را شنیدم. معلوم است وقتی اسلحه شلیک میشود صدا و زوزهای دارد. وقتی از کنار شما رد میشود صدایش را میشنوید. در گزارش من هست که صدای آن در دوربینم هم ضبط شده است؛ تا این اندازه از نزدیک من رد شد. وقتی دویدم فردی کنار تریلی افتاده و در حین دویدن یکی دیگر کنار بلوار افتاده بود. مردم عادی و نظامی قاتی بودند. خانواده شهدا، خانواده جانبازان و مردمی که نگاه میکردند داخل صف کنار جایگاه بودند. صف کنار جایگاه به اندازه یک پلاستیک فاصله داشت. صندلی چیده بودند و به آن سمت دویدم و خواستم از کنار بروم که یک پاسدار جلوی مرا گرفت که به عقب بروم. او گفت روی زمین بخوابید. یک لباسشخصی که شلوار قهوهای و پیراهن مشکی داشت و حدود 19-18 ساله بود جلوی من تیر خورد و روی دست افتاد. موقعی که او را برگرداندم- در تصویر من هم موجود است- از جایی که تیر خورد خون جاری شد؛ او یکی از کسانی بود که شهید شد. خواستم بروم که صدای تیرها میآمد. قشنگ از کنار من رد میشد و به کجا میخورد خدا میداند. دوباره پاسداری جلوی مرا گرفت، او تا اندازهای دنبال من دوید که نفسش بالا نمیآمد. بالاخره موفق شدم وارد محدوده رژه شوم. موقعی که وارد شدم زمانی بود که سه تروریست را زده بودند و یکی را گرفته بودند. همین که صدا خوابید من وارد شدم. از این فرصت استفاده کردم و رفتم. موقعی که به دکه پشت جایگاه رسیدم تیرها به آن خورده بود، کنار دکه دست راست من سربازهایی بدون سلاح بودند که همه شهید شده بودند. شنیدم که شاهدی میگفت تروریست تیر خلاص هم میزد. او برمیگشت و تیر خلاص میزد. قصد آنان مسئول، نماینده و اینجور اشخاص نبود بلکه فقط میخواستند تلفات بگیرند. تعداد کشتهها را میخواستند بالا ببرند. درست است که اگر مسئول را میزدند میگفتند فلانی را شهید کردیم اما همه را میزدند. از تالار آفتاب تا حوزه که میگویم فاصله 180 درجهای است. ماشین آنجا و بسیجی اینجا تیر خورده بود؛ یعنی آنها همینطور میزدند که ببینند چطور میتوانند تلفات بگیرند. شانسی که مسئولان داشتند این بود که بنز 10 چرخ کانتینردار برای ارتش بود و پشت جایگاه مانده و سپر جایگاه شده بود. یکی هم بالابری بود که از اداره برق آورده بودیم؛ بلندترین بالابر اداره برق و ما آنتن را روی آن گذاشته بودیم که بالا برود و پخش زنده مستقیم بدهد. آن دو سپر شدند که جایگاه تلفات نداد. ما آنجا هم تصویر میگرفتیم هم سپر شخصیتها میشدیم و هم در را برای شخصیتها باز میکردیم. در یکی از عکسها هست که من در را برای استاندار باز کردم و موقعی که آقای جزایری سوار میشد در را باز نکردم بلکه سپر او بودم. موقعی که دویدم در صحبتها میگفتم، وقتی جلوی مرا میگرفتند گفتم اگر من این واقعه را ثبت نکنم شاید از خاطرهها محو شود. یک ارتشی بود که اسلحه را از بسیجی گرفت و دوید. آن بسیجی پشت مزار شهید دراز میکشد و سه بار به او ایست میدهد. او به سمت مزار شهدا برمیگردد و تیراندازی میکند. تروریست به ارتشی شلیک میکند. آن ارتشی وقتی مطمئن میشود که او تروریست است مسلح میکند و یک تیر به گردن تروریست میزند و وقتی هم میافتد یک تیر از نزدیک میزند. تروریست که تیر خورده بود تا بیمارستان میرسد که خیلی تلاش داشتند زنده نگهش دارند، ولی خدا را شکر به درک واصل شد. کل تیراندازی 17 دقیقه بود. علت طول کشیدن باز بودن میدان برای تروریستها بود. از اولین شلیک تا آخرینش 17 دقیقه شد. وقتی قطع شد و شخصیتها سوار شدند و رفتند من دوباره به صحنه آمدم. اجازه نمیدادند فیلم بگیریم. طوری شده بود که من بند دروبین را به گردنم انداخته و رکورد را زده و دوربین را بسته بودم تا کسی متوجه نشود فیلم میگیرم. دوباره تیراندازی شد. دوباره از سمت فلکه توپ تیراندازی شروع شد. دقیقا تمام سربازان و رسمیهایی که آنجا بودند به چشم خود دیدم که روی زمین خوابیدن و پناه گرفتن را توصیه میکردند. یک پاسدار ایستاده بود و میگفت روی زمین بخوابید. اجازه نمیداد کسی تیر بخورد یا سربازانی که برخی عکسهای آنها منتشر شد. تمام حسرت من این بود که چرا صداوسیما پهپاد خود را نیاورد. ما هر سال پهپاد داشتیم. اگر پهپاد را میآورد بهترین صحنهها را ضبط میکرد. سیداحمد میرپناه، یگان پیاده ارتش از قبل اطلاعاتی به نیروهای امنیتی ابلاغ شده بود مبتنی بر اینکه احتمالا دشمن در این روزها ضربهای خواهد زد. حقیقتا من بچههای خود را نیاوردم. حتی جابهجایی آنها برای ما سخت بود. حدود ساعت 9 تا 9:15 دقیقه بود که روی باند فرود آمدیم. ما نیروهای رژهرونده پیاده بودیم. در جایگاه گارد کشیده شده بود و نیروهای امنیتی حضور داشتند؛ حلقه اول ارتش، دوم سپاه و سوم تا خیابانهای پشتی با نیروهای انتظامی بود. روی باند که رسیدیم صدای شلیک بلند شد. حدود ساعت 9 بود. هر سال در هنگام رژه مانور نیروهای عشایر و بسیج نیز برگزار میشد. ما تا دقایق نخست فکر میکردیم نمایش عشایر است. تا نیروهای تامین و امنیت جایگاه با صدای بلند فریاد زدند: بخوابید و پناه بگیرید. نکته بعد این بود که صدای گلوله مشقی با جنگی تفاوت دارد. گلوله جنگی در حالت رگبار عمل میکند؛ چون سلاح به صورت اتوماتیک با کشیدن اولین گلنگدن مسلح شده و یکباره شلیک میکند ولی گلوله مشقی برای هر بار شلیک باید گلنگدن را کشید و سلاح به صورت اتوماتیک مسلح نمیشود که بتواند رگباری شلیک کند. ما روی زمین درازکش شدیم و نزدیک آنجا نمیتوانستیم بشویم. بهخاطر نکات امنیتی در هنگام رژه، اسلحه نیروهای مسلح نباید گلوله و قابلیت شلیک کردن را داشته باشد. در هنگام رژه کارهای امنیتی تقسیم شده است و بین 16 تا 20 دقیقه زمان شلیک کردن بود. پشتسرهم رگبار میبستند. این افراد تقسیم شده بودند. یک نفر از اینها که لباس آبی بر تن داشت چند بار تلاش کرد خود را به جایگاه برساند که با حلقه نیروها مواجه شد و زمانیکه خود را رساندم دقیقا کنار کیوسک افتاده بود. دور زد که وارد جایگاه شود اما بچههای امنیتی به او شلیک کردند و در حالت برگشت تیر خورد. در زمان اتمام تیراندازی کسانی که مانده و پناه گرفته بودند، همه به سمت جایگاه یورش بردند تا ببینند چه اتفاقی رخ داده است. نیروهای سپاه زمانی که رژه رفتند دور زدند و مانند سالهای قبل در این مکان جمع شدند که بعد ماشینها بیایند و وسیلهها را جمعآوری کنند و چون لشکر نزدیک به نیروهای ارتش بود، آنها وارد لشکر میشدند. در این لحظه از روبهرو تیراندازی شد. متاسفانه بیشترین تلفات را سپاه داد؛ چون بچههای آنها اینجا جمع بودند. کنترل چنین حادثهای بسیار دشوار است؛ چون تروریستها با پوشش نظامی وارد صحنه شده بودند. هم تیراندازی کنید و هم به افراد دیگر نخورد و هم تشخیص در آن شرایط بسیار دشوار است. اینها جای گلولههای تکتیرانداز است که اسلحه سیمینوف دارد که از پشتبام شلیک میشد. چون وقتی وارد جایگاه شد و او را راه ندادند از این مسیر عبور کرد. دیوار آن طرف هم هست. وقتی جایگاه را ارتش حفاظت میکرد پشت آن یک کیوسک مخابرات گذاشته بودند. یک کیوسک فلزی بزرگ در پشت آن قرار داشت که برای تامین جایگاه بود. وقتی تیراندازی صورت گرفت تیر به جایگاه نمیخورد. دو، سه نفری که در جایگاه تیر به آنها اصابت کرد، کسانی بودند که تیر کمانه کرده و بعد به آنها اصابت کرده بود. فرد مهاجم به جایگاه دسترسی نداشته و نمیتوانست مستقیم کسی را در جایگاه مورد هدف گلوله قرار دهد. کیوسک پشت جایگاه که هماکنون در پادگان است مانع اصابت گلوله به افراد در جایگاه میشد. کیوسک سوراخهای زیادی دارد ولی گلولهها از آن خارج نشد که به جایگاه برسد. آن سمت تیراندازی نشد و گلوله به آن طرف کمتر خورده است. قتلگاه دقیقا اینجا بود و آنها لایه دوم بودند. اینکه از قبل اینجا برنامهریزیهایی شده بود، ما خبر نداشتیم که اینها میخواهند این حرکت را انجام دهند. حتی از تیمی که بعدا دستگیر شدند و از آنها اعتراف گرفتند، گفتند که ما از قبل برنامهریزی کرده بودیم. بیشترین ضربهای که به ما وارد شد، این بود که اینها با پوشش نظامی وارد شدند. حتی لایههای اولی که بچههای انتظامی بودند، آنها را به راحتی رد کردند. چون در روز رژه عشایر، انتظامی، بختیاری و از هر ایل و تبار با اسلحه حاضر میشوند و تشخیص آنها دشوار است و تا زمانی که به اسلحه دست نبردند کسی از قصد و نیت آنها مطلع نمیشود.
مادر شهید اسماعیل شفیعنژاد صبح بیدار شدم، قرار بود برای ما میهمان بیاید و منتظر آنها بودم. پسرعموی بچهها به پسر دومم زنگ زد. وقتی داشتند با هم صحبت میکردند دیدیم یکهو قیافه پسرم تغییر کرد. به او گفتم: بهمن چه شده؟ گفت: هیچی مامان. گفتم: راستش را به من بگو. گفت: مامان انگار اسماعیل هم پاش تیر خورده و زخمی شده. آنجا بود که دلشوره گرفتم و حدس زدم برای پسرم اتفاقی افتاده است. من اصلا نمیدانستم حمله شده. نشستم داخل خانه به دعا کردن. پسرم 23 سالش بود، یک هفته دیگر تولدش میشد. چرا باید به سمت یک سرباز که دست خالی است، تیراندازی کنند؟ مادر دورت بگردم الهی. عمرم بودی. جانم رفت مادر! پسرم باکمالات بود، باهوش بود و فهمیده! همه چیزهای خوب را خدا به او داده بود. تولدش با برادرش در یک روز است. امسال برای او تولد میگیریم و اسماعیل دیگر نیست. اگر کسی که پسرم را کشته به دستم بدهند، با همین دستانم تکهتکهاش میکنم. پسر رشیدم را کردند زیر خاک. پسرم زنجیرزن امام حسین (ع) بود، برای امام حسین (ع) مداحی میکرد. هر سال در فاطمیه زنجیرزن امام حسین(ع) بود و الان به دیدار امامش رفته است. میگویند از فاصله دو، سه متری به سربازهایمان شلیک میکردند و اسماعیل هم یک نفر را که روی ویلچر نشسته بود داشت نجات میداد که اول یک تیر به او میخورد و به زمین میافتد و بعد تروریست به بالای سرش میآید و تیر خلاصی میزند. این را سربازی که کنار اسماعیل بوده، تعریف میکند.
مادر شهید محمد عذاری پسرم سرباز سپاه بود. او چه گناهی کرده بود؟ محمد وظیفه خود را انجام میداد. چه گناهی کرده بود؟ چرا او را کشتند؟ به من بگویید چرا او را کشتند؟ به چه گناهی کشتند؟ به من گفته بود برای من دعا کنید شهید شوم. به من میگفت میخواهم مانند امام حسین(ع) شهید شوم. کلاس پنجم بود که به من میگفت دعا کن من شهید شوم. میگفت میخواهم مانند یاران امام حسین(ع) شهید شوم. به او میگفتم من نمیخواهم تو شهید شوی، دل من چه میشود؟ من مادرت هستم. دلم میسوزد. گفت برای شما در بهشت جا میگیرم، خوشحال نمیشوید؟ گفتم نه، من هم اینجا بسوزم و هم در جهنم؟ گفتم میخواهم زنده باشی. گفتم حتی اگر میخواهی شهید شوی بعد از مرگ من باشد. من نمیتوانم دوری تو را تحمل کنم. در ابتدا به من نگفتند که شهید شده است. گفتند در رژه تیراندازی شد. گفتم پسرم مرد. گفتم قد او بلند است و صف اول میگذارند. میدانستم. وقتی رفت برای من نوحه عربی خواند. این را برای من گفت و رفت. میدانست شهید میشود. میگفت من میخواهم شهید شوم این دنیا ارزش ندارد. گفتم شهادت تو را نمیخواهم. میگفت جای تو در بهشت است و من تو را با خودم به بهشت میبرم. اگر روزی کسانی که این بلا را سر پسرم آوردند به دستم بدهند آنها را میکشم. پسرم عزیز من بود. پسرم نمازخوان بود. مطمئنم پسرم مرا نگاه میکند. او ناراحت است. نمیدانم دوری مرا تحمل میکند؟ ناراحت است که من گریه میکنم. گریه کنید شاید پسرم برگردد. او گناهی نداشت. مثل دیوانهها دنبال پسرم به بیمارستان رفتم. 9 ماه از خدمت پسرم مانده بود که آنها او را کشتند.
کد مطلب: 403350