برای آزادی خرمشهر؛
مَندالَل
3 خرداد 1399 ساعت 19:27
بابا به جبهه رفت. بابا جنگید. مادر تنها بود. بابا شهید شد. نان... آب... کار... بغض.... شب از نیمه گذشت. ماه پشت ابر بود. اهالی از کوه برگشتند.
یادداشتی از هجیر تشکری؛ علی هر روز صبح بزغالهها را به کوه میبرد. بزغالهها بزرگ و بزرگتر شده بودند. علی دیگر "مُستَمازا" * نبود. پائیز از راه رسید. علی به مادرش گفت:
《دای! مَندالل گپو وابینه. مدرسه هم واز وابیه. دَ نیرَم باشو》.
بیبی مادر نان میپخت. زل زد به چشمان علی؛ پل زد به لبهای علی و خندید. علی نیز خندید با چشمان معصومش.
روز بعد، علی کوچولو به مدرسه رفت. بزغالهها هم از راهِ هر روزه به کوه رفتند. خورشید غروب کرد. مثل هر پسین.
علی شادمان برگشت.
بزغالهها برنگشتند.
مادر سرآسیمه بود. علی بیقرار شد. اهالی آبادی تا نیمههایشب دنبال بزغالهها گشتند. آقای شریف به کمک مردم آمده بود.
شریف معلّم بود.
علی انشاء مینوشت: بابا به جبهه رفت. بابا جنگید. مادر تنها بود. بابا شهید شد. نان... آب... کار... بغض....
شب از نیمه گذشت. ماه پشت ابر بود. اهالی از کوه برگشتند.
فردا صبح چوپانی بانگ زد:
"کَهریَله گُرگ خَرده".
بیبی ماهرخ مَشکها را پُر میکرد. اشکهایش سرریز شدند. سرازیر شدند....
علی با اشک و خشم انشای خود را میخواند....
بابا جنگید. بابا شهید شد.... بچهها بغض کردند. معصومه آرام و بیصدا گریه میکرد.
شریف از جا برخاست. قدمزنان بلند بلند گفت:
پسرم استقلال تاوان دارد.
فرزندانم آزادی هزینه دارد.
بچهها دست زدند. با "صِغده". با شادی. با آزادی. رها ز قیل و قال درس. با امیّد برآمده از ایثار آن سبکبالان عاشق.
در کلاس همهمه شد. علی امّا بیصدا با خود زمزمه میکرد:
کاش بابا بود. کاش بابا بود....
____________
* مستمع آزاد: محصلی که با میل شخصی در کلاس درس شرکت میکرد و به دلیل صغر سن، دانش آموز رسمی محسوب نمیشد.
کد مطلب: 421211