یادداشت| سروش درست
صدای شوم لیکه در «لیکک»
نفتی که آشنا بود و بومی!
1 مرداد 1400 ساعت 2:32
از لنده و سوق تا چهار سوق کلات و قلعه دختر، از دشمن زیاری و طیبی، از لیکک و شوربختی دختران دم بخت. از شنیدن صدای شوم لیکه در لیکک و دیدن جوانی بر دار احساس و طناب خودکشی. دردها چشیدهام و شعرها سروده ام. نفتی که آشنا بود و بومی. کارگر نفت هم استانی را ناآشنایش خواندند و اخراجش کردند به بهانهی” غیر بومی!
سعدی ام! سعدی گلستان بویراحمد و بوستانِ کهگیلویه و بویراحمد.
حافظم! حافظم به حفاظت از زبان مادریم. زبان لری که شیرین است و دیرین.
نظامی ام! نظامیام در اسکندر نامه؛ در هفت پیکر و در سرایش رزمنامهی آریوبرزن و اسکندر. در جان دادن عُشاق در
” کَلِ حُسینَک «و» جزیره مجنون “. شیرینم در جمعِ خسرو خوبان ایل، در کوهسارِ دلگزا و تلخِ توسعه نیافتگی دیار و یارم، فرهادم و در رویای شیرین. دیار کهگیلویه و بویراحمد و یارِ وفادار، مردمانِ پر زِ صفا و وفایم. در شجاعت و شیردلی، باصفایند و در سخاوتِ دلداری و نگهداری از وطن، باوفایند.
من مولویم! مولانای رومم در چروم و دشت روم. چوبکی بر دست دارم و بر نمدِ سخن دوستان صمیم، مردانه مینوازم؛ نه زِ بهر حقد که از برای نقد. بر نمد آن را نمینوازم، بل بر گَردِ سخن یاران ندیم مینوازم.
من جامی ام! جامی از مَی آب و شرابِ دیارم - سرزمین شورانگیز آب و آفتاب- را جانانه سر میکشم. مینوشم به سلامتی! …
نوشِ چشمان مهربان تان! …
در جامِ جهان نمایم، میراث دار نفت و گاز و آب و جنگل و کوه و معادن و مخازن و اکوتوریسم طبیعی و دنا - بخوانید آلپِ ایران زمین- داروهای گیاهی و هزاران ثروت هنگفت دگر هستم. میراثی که مردمان استانم از آن عاقند.
دیوان جامِ جم نمایم سرشار از شعر نبود جام نام، هویت و شغل است. قصیدهی دراز نبود جام کار و غزلهای ناب از نبود کام برای جوانان دیّار و دیارم دل را میکند کباب. دیاری که هر تکه اش، قصهی پرغصهای در سینهی پر خزینهی خویش دارد.
حکیم سنایی ام! در هر سِن و سَنه ای، ثنای وطن سر و سامانم میدهد و سنا. سپاس و پاسِ ثنای ایلمردان و ایلبانوانی که در دهلیزهای تودرتو و تاریک تاریخ، دستِ غیرت بر کمر همّت زده و مردانه، از مام وطن دفاع کرده اند. ستایش سزای دلاورانی که در هشت سال دفاع از نام و ناموس ایرانی و قاموس اسلامی، با تقدیم خون سرخ خویش، دولتمند، شهرهی آفاقند و سربلند.
دهلویام! از هند تا زِ ایران قیمت خود گفته ای، نرخ بالا کن که ارزانی هنوز.
صائبم! صائب تبریزی که شعرها سروده دلخیز و تب ریز. تک بیتهای ناب و صوابی در ساحت مردانِ سپیدبختِ سفیدار، مردان سی و سخت، مردمان پاتاوه، مارگون و لوداب، شیرمردان کبگیان و سرفرازان بهمئی و گچساران و باباکلان و آبشیرین سروده ام.
گاه بر فراز دنا، از سقوط هواپیمای آسمان فریاد قلمم به هوا خاست و گاه، در فرودِ بید بلند، دادم برای بیداد کارگران شرکت نفت، به زمین نشست. نفتی که آشنا بود و بومی. کارگر نفت هم استانی را ناآشنایش خواندند و اخراجش کردند به بهانهی” غیر بومی! “گاه از صعود دنا نوردان و همیاری در حادثهی زلزله به سی سخت، سخت ایستاده ام. در همکاری و همدردی مردم، سخنم آشناست و گیرا.
از باشت و دیل و آرو، از بیبی حکیمه تا نیمدور، از دوگنبدان تا باوی حکایتها روایت کرده ام. از حادثهی ده بزرگ تا کم و بیشهای توسعه نیافتگی فرهنگی و اقتصادی و سیاسی. از حرفهای مردی از ده کوچک.
از لنده و سوق تا چهار سوق کلات و قلعه دختر، از دشمن زیاری و طیبی، از لیکک و شوربختی دختران دم بخت. از شنیدن صدای شوم لیکه در لیکک و دیدن جوانی بر دار احساس و طناب خودکشی. دردها چشیدهام و شعرها سروده ام:
از زنده رود مارون، خواهر تنی کارون که دردمند است و جوانانش، در شالیزار بیآب و شالی، زار میزنند. به جای نشا و نشاط و دَرو و درود، به جای خالی شالی نگریسته و گریسته اند.
اشکم سرازیر شده است از دیدن رخِ چون ماهِ دهدشت- وطنم، نازِ تنم- که دهی شده است بیآب و خاک مرغوب و دَرن دشتی. شهری که روزگاری بلادِ شاهان بود و شاهپور، اینک بلای جان است و سوت و کور. نه شاهی مانده است، نه بلدی و نه پوری! …
دهدشتیها رخت و بختشان را پیچیده و جلای دهدشت کردند تا در یاسوج در پی مراد باشند و مقصود. مراد زندگی و مقصود ارزندگی! …
افسوس که زادگاهم یاس وج – سرزمین یاس و ریواس و برنجاس و اُلماس و لهراس- یاسش، خشکیده؛ ریواسش، پلاسیده، الماسش، رنگ پریده؛ لهراسش، تکیده و برنجاسش، به رنج آسها و رنجهی آسیهها بدل شده است. شهری با شمایی شبیه روستای توسعه یافته است. با سوء مدیریت شهری، نه میتوان روستایش نامید و نه میتوان شهرش دید. شهری توسعه نایافته در ابعاد مختلف شهری، که شهردار در مقابل دخترکانش- آسها و آسیه ها- شرم زده از سیمای نازیبای شهر است. دخترکانی شرمناک از شغل بیکاری پدر و بیماری مادر، برای دیدن قرص نان- نه در آسمان که بر سفره و خوان - زباله گردی میکنند. بحث زباله گردی غمی ست جانفرسا و نبود فحص علمی دردی ست دلگزاتر.
درس را رها و مشق شان، نمردن از گرسنگی و چه بسا تشنگی ست.
منوچهریم! بر گل تَر عندلیب، گنج فریدون زده است/
لشکر چین در بهار، خیمه به هامون زده است…
جوانان مستعد و تحصیل کرده، دکترایش در صف بیکاران و کارشناس و ارشدش، در صنف آژانس داران. گاه باسیم و گاه، بیسیم. با احترام به این قشر زحمتکش، زدهاند به سیم آخر. باز همان داستان دوستان نبود کار و کارخانه و برنامه در استانی که استاندارانش- بعضا- نام استان را به غلط تلفظ کرده و به اشتباه، استان دار شده اند. کاش قبای زرین استانداری بر قامتِ فرازمردی، قامت فراز شود که در قامت و قد قامت یک ایالت دار و استاندار برازنده باشد، نه کسانی که جامهی دهداری هم به قد تفکری کوهتاهشان، افزون و به قامت اندیشهشان بلند است.
من رودکی ام! بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی…
رودم بشار و کبگیان و خیرآباد و زهره و مارون و خرسان و سرودم، دنا، تامر، نیر (نور)، کوه سیاه، زرآورد گل، خائیز، سیوک و قلم است. رودم، رودَ کی است که نه بوی جوی مولیان را میفهمد و نه یاد یار مهربان را میشناسد. رودکی که در دنیای دود و دروغ و بیفروغ بیکاری، اعتیاد، طلاق، خودکشی، نخبه کشی، کودک کار، بیهویتی، فرار از خانه، قرار در خیابان، دردهای بیدرمان و آسیبهای فراوان، غرق شده است و غرقاب:” رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب/
منتظرم تا چه برآید زِ آب… “خیامم! خیام شهر و دیارم! شهری بیخیام. خیامی که مینالید ز چرخ و فلک و چنین دّر سفت:
«امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم/
شایدای جان نرسیدیم به فردای دگر…“
خیام نشابوری اگر زنده بودید و میدیدید، امشب را نیز غنیمت نمیشمردید وقتی که ادارهها مأمورند و معذور تا بهایی بستانند و بهانه ای. اگر میدیدید برخورد برخی از کارمندان ادارهها با مردم و به قول ناصواب، ارباب رجوع را. برو فردا بیا! … پس فردا بیا! … و سرگردانی ارباب رجوع. نه لبخندی، نه تکریمی و نه تعزیزی! برخورد خشک و خالی از احساس و وظیفه. گویا کارمند محترم یادش رفته است که کار مَند است و به ازای حقوقی که میستاند موظف است به ارایه خدمت به ارباب رجوع.
خیامم و” مینه ز بهر تنگدستی نخورم/ یا از غم رسوایی و مستی نخورم / من میز برای خوشدلی میخوردم/ اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم “کنون نه تو هستی و نه من و نه ما، پس چه هست که بر دلم بنشیند و برایش بنوشم. نوشت باد حکیمِ نیشابور که در کهگیلویه و بویراحمد، بیتدبیری به سوگ تدبیر نشسته است.
عطارم! نه در هفت شهر عشق، نه در منطق طیران و نه در نیشابور؛ بل در بلادِ شاهپور. هفت شهر عشق را گشتی و ما هنوز اندر خم یک کوچه– یا به قول ما بویراحمدی ها، کیچهای – ایم. کیچههای شهر یاسوج- مرکز استان- شرمندهی مردم قدرشناس و نامطالبهگری ست که رأی به کسانی دادند که در انتخاب شهردار شهر، گویا دچار آلزایمر تاریخی هستند. چه زود قولشان فول و رأیشان برگشت: اگر به منشور تعهد التفات و به اساسنامهی شورای شهر توجه نمایند؛ شاید قدمی در قدمگاه توسعه برداشته شود. در غیر این صورت بدرقم قافیهی تعهد را خواهند باخت:
پایتخت طبیعت ایران زمین گریان است و شهروندان نالان؛ لکن چه باک، که:
« عِندَ الِامتحان یُکرمُ ألمَرة أویُهان= با امتحان مرد گرامی یا خوار میشود!»
–” گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار/
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست… “من فردوسی ام! در فردوس یاسوج و فردوسی کهگیلویه و بویراحمد. گنج دل به روضهی رضوان نمیدهیم. این سامان به مُلک سلیمان نمیدهیم.
من مشیری ام! فریدونم، فرشتهام به داد و دهش. در دهشِ جان و مال و فال و خان و مان، برای وطن کوتاهی نکرده و نخواهیم کرد. در مکتب امام حسین” علیه السلام “دلم بحر است و جانم گوهر. دلم فدای وطن و جانم در هوای ایرانم، گر ز سر و تن.
خاقانی ام! خاقانها و خانقاهها به تاریخ پیوسته است. خواندهام و دیده ام. دود آهم، دودش، بداندیشان را سیاهتر از حَبشه خواهد کرد و شعلهی آتش زیر خاکسترم، که زهرهی زهرای من است؛ زندگی بدسگالان را به بُرازهی آتش خواهد کشید.
من پروینم! پروین در سپهر سخن و همعهد با خاقانی، به یاد سهراب، نیما، شاملو، قیصر، ابتهاج، شهریار، فروغ، عشقی، ایرج، عبید و طاهره و سایر ستارگان درخشان آسمان ادبیات ایران، شعرهایم، شعری شیرین شکر یرای دیار و یارم و مهرم، حرفهایی قافیه دار از دردها و عروضی از داشتهها و نداشته ها، شادیها و سورها، غم و سوگ ها، بودها و نبودهای مردمانم است. حُسن مقطع:” الصّبوحای دل که جان خواهم افشاند/
دست مستی بر جهان خواهم افشاند“
«خاقانی»
سروش درست
یاسوج دڸآرا
۳۱تیرگان ۱۴۰۰خ.
کد مطلب: 437071