به قلم بهروز نصرتزاده (روانشناس بالینی)
موقعیتهای مرزی دراندیشه اگزیستانسیالیست
16 مهر 1402 ساعت 11:23
زندگی اغلب ما انسانها بین دو حالت رنج ناشی از نیازها و خواستهها و نیز مَلال ناشی از داشتن آنها در نوسان است و این حرکت پاندولی فرصتی برای کشف خود باقی نمیگذارد یا قاعدتاً انسان توجه و تمایلی به شناخت و کشف خود واقعی ندارد.
زندگی اغلب ما انسانها بین دو حالت رنج ناشی از نیازها و خواستهها و نیز مَلال ناشی از داشتن آنها در نوسان است و این حرکت پاندولی فرصتی برای کشف خود باقی نمیگذارد یا قاعدتاً انسان توجه و تمایلی به شناخت و کشف خود واقعی ندارد.
اما در این میان، اگرچه انسان از کشف خود واقعیاش غفلت میکند ولی در زندگی هر انسانی موقعیتهایی وجود دارد که میتوانند زمینه و بستری برای رویارویی با خود واقعی فراهم نمایند. در رویکردهای اگزیستانسیالیستی این موقعیتها را "موقعیتهای مرزی" مینامند. موقعیتهای مرزی در واقع رویدادها یا تجاربی ناگهانی و پیشبینی نشده هستند که یک فرد را به سوی رویارویی با واقعیت وجودی خویش و ملاقات خود واقعی سوق میدهند.
واقعیت این است که انسان از هر میزان حمایت اجتماعی نیز برخوردار باشد، لاجرم به دلیل ماهیت تراژیک زندگی مجبور است با موقعیتهای مرزی به تنهایی و بییار و یاور مواجه شود. به عبارت دیگر در موقعیتهای مرزی انسان کاملاً تنهاست و هیچ کسی نمیتواند به داد او برسد. موقعیتی خاص که سرشار از هیجانهای شگفتانگیز که آدمی را در پیوستار "هراس وامید" قرار میدهند و تمام بار شناختی و هیجانی تجربه پیش رو به تمامی توسط خود فرد تجربه میشود. علت این که این موقعیتها را مرزی نامیدهاند این است که انسان در جریان تجربه این موقعیتها از دیگران جدا میشود و هیچ انسان دیگری قادر به همراهی آدمی در این موقعیتها نیست و انگار مرزی بین ما و دیگران ایجاد میشود.
با این که موقعیتهای مرزی اجتنابناپذیر و گریزناپذیر هستند و ممکن است در نگاه اول اضطرابزا انگاشته شوند ولی از دل این آشوب و در سایهاندیشه، تأمل و بینش میتواند بخت رویارویی با خود واقعی جوانه بزند؛ اگرچه باید اذعان کرد که این پدیده لزوماً جهانشمول و همگانی نیست.
موقعیتهای مرزی فرصتی فراهم میآورند تا انسان از پوسته زندگی خود به سوی هسته وجودی خود حرکت کند. شاید اگر این موقعیتها در زندگی وجود نداشتند ممکن بود تا تمامی عمر خود را در خطا و توهم خودشناسی به سر میبردیم. بیناندیشمندان اگزیستانسیالیست در خصوص تعداد و تنوع موقعیتهای مرزی توافق وجود ندارد ولی مواردی است که اغلب آنها بر سر آن توافق دارند!
قرار گرفتن در موقعیتهای مرزی، شاید تنها بخت پیش روی یک انسان برای رویارویی با خود واقعیاش باشد که بخش عمده زندگیاش را با غفلت گذرانده است.
بر سر این موضوع که موقعیتهای مرزی کدام موقعیتها هستند و تعداد آنها چند تاست، بین فیلسوفان توافق وجود ندارد، ولی در این بین، کارل پاسپرس روانپزشک و فیلسوف اگزیستانسیالیست به چند موقعیت مرزی اشاره میکند که به نظر میرسد موافقان بیشتری دارد.
دراندیشه یاسپرس، "مرگ" سوگناکترین و مهمترین موقعیت مرزی است! تجربهای شگفتیزا و البته دلهرهآور که انسان هیچ دادرسی در آن لحظه ندارد و هر کسی باید به تنهایی با آن روبرو شود. از دید یاسپرس، مرگ گریزناپذیرترین موقعیت مرزی است و تأثیرات فردی آن بسیار بیشتر از سایر موقعیتهای مرزی است که ممکن است گریز از آنها امکانپذیر باشد. آگاهی از این که من نیز میرا هستم میل به جاودانگی را به چالشی عظیم کشیده و تار و پود هستی انسان را در هم میریزد. یاسپرس اعتقاد داشت که موقعیتهای مرزی، انسان "فولادی" را به انسان "بلوری" شکننده تبدیل میکند و این جاست که آدمی شانس این را دارد که با حقیقت وجودی و اصیل خود رویارو شود.
بدون شک سوخت و سازهای حاصل از تجربه موقعیت مرزی مرگ برای فرد چنان سودمند و فایدهبخش نخواهد بود، چون "حسرت زندگی از دست رفته" و "رنج دست شستن از زندگی" در آن موقعیت مرزی آنقدر شدید است که انسان وارد حالت "شبه مستی" که مشخصه آن بیتوجهی و غفلت از محیط اطراف است، میشود.
خب، حالا ممکن است این پرسش به ذهنتان بیاید که فایده بحث درباره موقعیت مرزی مرگ چیست وقتی که تحول ناشی از رویارویی با آن به درد زندگی پست سرگذاشته و نازیسته انسان نخواهد خورد؟! اینجاست که اروین یالوم، دیگر روانپزشک اگزیستانسیالیست میگوید "اگرچه مرگ ما را به نابودی میکشاند، ولیاندیشه مرگ نجاتمان خواهد داد. "
بنابراین ممکن است آدمی با یاد مرگ به آن صورت که در فلسفه اگزیستانسیالیستی مد نظر است، بتواند بخت دگرگونی زندگی را قبل از رویارویی با این موقعیت مرزی ناگشوده و رمزآلود داشته باشد.
موقعیت مرزی دیگری که آدمی در آن قرار میگیرد، "تجربه عشق" است. در عشق افتادن یا دچار عشق شدن، موقعیتی است که به واقع آدمی را از دیگران جدا میکند و در یک دنیای پدیداری خاصی قرار میدهد که به هیچ وجه قابل درک توسط اطرافیان فرد نیست. تب و تابی که عشق به جان عاشق میاندازند نه وصفپذیر است و نه قابل به اشتراک گذاشتن و فرد عاشق در میدان سوز و گداز عشق، تنها و بییاور
است، در چنین موقعیتی، حتی اگر اطرافیان هم تلاشی برای سهیم شدن در دنیای روانشناختی فرد عاشق داشته باشند، اغلب به دلیل شکنندگی عاشق و نیز ناتوانی اطرافیان در درک احساسات عمیق فرد، به در خود فرو رفتن بیشتر عاشق منجر خواهد شد.
گفتیم که کارکرد روانشناختی عمده موقعیتهای مرزی، ایجاد فرصتی برای رویارویی با خود واقعیمان است، حال سؤال این است که این موضوع چگونه اتفاق میافتد؟!
به گمان من اولین نکته این است که فرد عاشق اگرچه با درجاتی از اطمینان وامید به وصال پیش میرود، ولی واقعیت این است تجربه عشق، آدمی را در برابر این واقعیت اگزیستانسیال قرار میدهد که این جهان، جهان بیثباتی است و در جهان بیثبات، دلبستن اگر خطا و عاقلانه نباشد، حداقل دشوار و جانکاه است. به یاد دیالوگی از سریال شهرزاد میافتم که هاشم، یه جایی به پسر عاشق دلشکستهاش میگه؛ "اگر دنیات به اندازه یک آدم، کوچک بشه و اونیه نفر بشه تمام دلخوشی دنیات، اونوقت زندگیت رو میبازی! "
نکته دوم که به نظرم تجربه عشق را به موقعیت مرزی و رویارویی با خود واقعی گره میزند، این واقعیت است که تجربه عشق، به معنای واقعی کلمه، یک "تجربه" است که میتواند ظرفیت تحولی داشته باشد، یعنی عشق میتواند نه به مثابه وصال معشوق( اولویت موضوع عشق)، بلکه به واسطه خود تجربه عشق (اولویت عشق موضوع) پربار و ارزشمند باشد! یاد بیت شعری از زنده یاد دکتر افشین یدالهی میافتم که گفته است:
"یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانهای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچههای قلب مرا جستجو نکرد یار
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت!"
شاید همین کشیده شدن به اعماق دنیای درونی خود که به واسطه تجربه عشق با یک سوژه بیرونی جوانه میزند، بخت و فرصت رویارویی با خود اصیل را نصیب ما کند. درباره فرایند و فرآورده تجربه عشق و این غور و سیر در دنیای درونی، نمیتوان به دادههای عینی دست یافت، مگر گزارشها و اوضاع و احوال خودِ فرد عاشق که آیا پس از این تجربه، به فردی متفاوتتر از قبل تبدیل شده است یا نه؟!
از دیدگاه کارل یاسپرس، "ناامیدی" یکی دیگر از موقعیتهای مرزی است که آدمی را در وضعیتی خاص قرار میدهد. برای انسانی که تار و پودش با نیازها و خواستههای بیشمار تنیده شده است، درک این نکته مهم که این جهان، جهان نرسیدنها و دست نیافتن هاست بسیار سخت و اندوهبار است. آنچه که در زندگی به دست میآوریم در برابر آن چیزهایی که میخواهیم ولی به دست نمیآوریم، بسیار بسیار ناچیز است. نومیدی محصول رویارویی با این واقعیت تراژیک زندگی انسان است که همیشه خواستههای ما نامتناهی و شرایط و امکانات در دسترس برای رسیدن به خواستههایمان محدود است و مهمتر از این، نومیدی گاهی ناشی از درک این واقعیت است که ما به عنوان انسان ضعفها و نقصانهایی داریم که به ناچار باید آنها را بپذیریم. بسیاری از تقلاها و دست و پا زدن بیثمر آدمی در زندگی، گاهی ناشی از همین فقدان درک از ماهیت خواهندگی بیحد و مرز آدمی است، خواستنهایی که گاهی آدمی در ازای آنها زندگی خود را قمار کرده و میبازد! نومیدی، زاییده فقدان شناخت کافی از خود و لاجرم هدفگزینیهای ناموزون با ساختار وجودی و خود اصیل ماست، یعنی خواستن چیزهایی که برای آن ساخته نشدهایم! البته باید اذعان کنم که تشخیص اینکه ما برای چه چیزی ساخته شدهایم نیز بسیار دشوار و پیچیده است!
به هر حال نومیدی در زندگی پر خواهش و تمنای انسان، او را به سوی یک وضعیت اگزیستانسیال پیش میبرد که بالاخره میفهمد، همیشه چرخ روزگار به آن صورتی نمیچرخد که دلخواه ماست و باید پذیرفت که در ذات نومیدی، نوعی فریاد ناشنیده برای دعوت به تأمل و در نهایت پذیرش نهفته است! باید اشاره کنم که آن ناامیدی که به عنوان یک موقعیت مرزی تلقی میشود با ناامیدی که زیربنای افسردگی است، تفاوت دارد. ناامیدی اگزیستانسیال پیامد درک این جنبه تراژیک از زندگی انسان است که لزوماً و ضرورتا هر آنچه تمنا میشود و به خواهش آلوده میشود، نمیتواند یا نباید حاصل شود! چرا اینگونه است؟! دوباره یادآور میشوم که این جهان، بیشتر از آنکه جهان رسیدنها و دست یافتنها باشد، جهان نرسیدنها و ناکامیها است!
شهریار شیرین سخن چه زیبا سروده است:
"بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه"
یکی دیگر از موقعیتهای مرزی مهم در نظریه کارل یاسپرس، "ارتکاب خطا و قرارگرفتن در برابر وجدان اخلاقی" است. هیچ انسانی در این جهان، مصون از خطا و کامل نیست، وسوسه و خطا بخشی از سرشت رازآلود ماست. منظور از خطا در اینجا، خطا از منظر دینی و به اصطلاح گناه نیست، بلکه مراد امری ذهنی است، یعنی آنچه میاندیشم درست نبوده است! گذشته و حافظه ما دست به دست هم میدهند تا آدمی به کارهایی بیندیشد که نباید انجام میداد و همچنین ناکردههایی که باید انجامشان میداد. فروید اعتقاد داشت هر عملی که
ما انجام میدهیم اگر منطبق با ارزشها و بایستههای درونی شده ما نباشد و پشیمانی به بار بیاورد، وجدان ما با ایجاد احساس شرم و گناه، تنبیهمان میکند. به نظر میرسد تجلی و بروز ظرفیت پاسخگویی در برابر وجدان یکی از پتانسیلهای مهم برای رشد و تحول اخلاقی انسان باشد. مطالعات روانشناسی شخصیت نشان داده است که معمولاً نیروهای بیرونی در مقایسه با نیروهای درونی سهم اندکی در اخلاقی زیستن آدمی دارد. دلیل این که قرار گرفتن و پاسخگو بودن در برابر وجدان مهم و حیاتی بوده، این است که در این موقعیت آدمی با جدال نیروهای به اصطلاح خیر و شر در درون خود روبروست، بدون آنکه خیلی تحتتأثیر فشارها و نیروهای بیرونی باشد. به نظر میرسد احساس خطا کار بودن و رویارویی با وجدان فردی، مواجههای بسیار مهم و سرنوشتساز باشد؛ چرا که آدمی میتواند گریبان خود را از دست هر کسی برهاند، ولی رها شدن از دست خودمان بسیار بسیار دشوار است. موقعیت مرزی "خطا" نشان دهنده این موضوع است که جدال، کشمکش و در نهایت کنار آمدن با خود، یکی از دشوارترین تکالیف انسان و فرصتی برای رویارویی با خود واقعیمان است.
بهروز نصرتزاده_روانشناس بالینی
کد مطلب: 467843