به خجستگی روز فردوسی؛
سواد و جواب
24 ارديبهشت 1399 ساعت 13:01
بزرگان عشایر بیسواد بودند ولی حاضرجواب. مکتب نرفته، امّا مساله آموزِ صد بزم، به غمزهی فردوسی و جادوی هفتلشکر. شاهنامهی حکیم بیهمتای طوس به ذوقِ سلیمِ عشایر پاسخ گفتن و زیبا شنفتن آموخت؛ و اجداد و اسلاف ما، ز گفتار دهقان نه یکی، بل دهها داستان به یاد و یادگار در ذهن و ضمیر داشتند و آن را نسل به نسل در سینه به سینهی اخلاف میکاشتند.
یادداشتی از هجیر تشکری؛
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
هوا خوشگوار بود و زمین پُر نگار. خزان و دی، طی شده و بهار باریده بود. پرندگان به نجوا و درندگان به غرش، دشت و صحرا را آراسته بودند. در بوستان، گل فراوان بود و به کوه اندرون، لاله و سنبل، بسیاران. دستِ نسیمِ شمال، زلفِ شلالِ درختانِ مال را نوازش میکرد. عقابی بر فراز چشمهی آبی اوج میگرفت. اسپها "شهنه" میکشیدند و کودکان بر زینهای رها بر زمین، به هوا میپریدند.
در آن همهمه و هنگامه، خانهی یکی از خوانین بختیاری، میزبان جشنوارهی کوچک و ضیافت پرشکوهی بود. میزبانان و میهمانان "خوش دماغی" میکردند و "زِ هر در سخنها همی راندند." خوانینِ دلیرِ بختیاری و بزرگانِ چون شیرِ بویراحمدی، رو در رو نشسته بودند و یزدانِ پاک، شاهد این مردانِ بیباک بود. دو نفر از ایل بویراحمد (کی امیر بهادر و کاعبدالرشید پیره) با دو نفر از بزرگانِ بختیاری (خسرو خان خسروی و کریم محمودی) مشغولِ بازیِ "ورق" بودند. مأمور معروفی در جنوب نیز، حاضر و بر بازی ناظر بود. بختیاری و بویراحمدی به بزم اندرون بل به رزم اندرون صف آراسته بودند و فارس نشسته بود و تماشا میکرد. بختیاریها شش بر پنج پیش افتادند. کار بالا گرفت و بازار گرم شد. خانِ بختیاری، کامیاب از این کارزار، یاریار و رجز میخواند:
تو را با نبرد دلیران چه کار؟
نه مرد بزم افکنی و نامدار (تو برزیگری بیلت آید به کار). [منسوب به فردوسی]
آنی نگذشت که ورق برگشت. چرخِ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد! کار به کامِ بویراحمد شد. بخت با آنان یار بود. بازی هفت بر شش پایان یافت.
بیدرنگ، خدنگِ خان با لب دمساز آن مردِ جنگ پاسخ گرفت؛ پاسخی به غایت شگفت!
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
کاعبدالرشید آخرین ورق را با تمام قدرت بر قالی هفتاد رنگ و خوش نقش و نگارِ میزبان کوبید و خروشید:
تو مردان جنگی کجا دیدهای؟
تو بانگ پی اسپ نشنیدهای!
آری، عجم زنده است بدین پارسی. بدین سخنان و سرودههای سرشار از حلاوت و طراوت. بدین پاسخهای لبریز از حرارت! غلام آن کلماتم که آتش انگیزد.
خانِ نابختیار، مات و مبهوت به چشمانِ بزرگمردِ دانای بویراحمدی زل زده بود. سرهنگ چو بشنید گفتار مرد، "بِماند از شگفتی به بیرون زبانش"! او هم خنده کرد و هم آفرین گفت. سپس دستی به پیشتویش بُرد و عرق پیشانیاش را ستُرد و پرسید:
کدخدا! کاعبدالرشید سواد دارد؟
کدخدا پاسخ داد: نه سرهنگ! سواد ندارد، امّا جواب دارد.
بزرگان عشایر بیسواد بودند ولی حاضرجواب. مکتب نرفته، امّا مساله آموزِ صد بزم، به غمزهی فردوسی و جادوی هفتلشکر.
شاهنامهی حکیم بیهمتای طوس به ذوقِ سلیمِ عشایر پاسخ گفتن و زیبا شنفتن آموخت؛ و اجداد و اسلاف ما، ز گفتار دهقان نه یکی، بل دهها داستان به یاد و یادگار در ذهن و ضمیر داشتند و آن را نسل به نسل در سینه به سینهی اخلاف میکاشتند.
صد البتّه آن پیرِ فرزانه در حماسهی انسانی و خردنامهی خویش، پیافکند از نظم کاخی بلند، که از باد و باران نیابد گزند.
به گِردت شاعرانانبوه و هر یک قُلهای بِشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی
سر اندر ابرِ اسطوره به ژرفاژرفِ اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی
کد مطلب: 420862