روایت تلخ کبنانیوز از زندگی یک خانواده روستایی که برای درمان فرزندشان مهاجرت کردند
تراژدی غمانگیز مادر بزرگ «رضا»
11 تير 1400 ساعت 13:40
اشک در چشمان پُر امیدش حلقه زده بود، لباس محلی پوشیده بود، پیر بود و به سختی راه میرفت، پیرزنی که لای زبالههای رها شده در کف خیابان، روی آسفالت سیاه روزگار و کانالهای فاضلاب به دنبال درآمدی بود که «رضا» کوچولوی شیرین زبان را از سرطان نامرد و خائن به جانش نجات دهد. مادر بزرگ «رضا» زبالهگردی میکرد تا فرزندش که به خاطر معاش خانوادهاش در به در غربت شده، را کمک کار باشد. با وی به صحبت نشستم، حرف میزد و بغض در گلویش فریاد میزد و اشک بر گونههایش جاری میشد. روزگار سخت مادر بزرگی که باید این روزها بیش از هر زمان دیگری استراحت کند، اما فقر و نداری فرزندش و غیرت مادرانهاش او را وادار کرده تا درآمدی کسب کند و باری از دوش خانواده بردارد. قصه پر غصهای که در ادامه میخوانید.
اشک در چشمان پُر امیدش حلقه زده بود، لباس محلی پوشیده بود، پیر بود و به سختی راه میرفت، پیرزنی که لای زبالههای رها شده در کف خیابان، روی آسفالت سیاه روزگار و کانالهای فاضلاب به دنبال درآمدی بود که «رضا» کوچولوی شیرین زبان را از سرطان نامرد و خائن به جانش نجات دهد. مادر بزرگ «رضا» زبالهگردی میکرد تا فرزندش که به خاطر معاش خانوادهاش در به در غربت شده، را کمک کار باشد. با وی به صحبت نشستم، حرف میزد و بغض در گلویش فریاد میزد و اشک بر گونههایش جاری میشد. روزگار سخت مادر بزرگی که باید این روزها بیش از هر زمان دیگری استراحت کند، اما فقر و نداری فرزندش و غیرت مادرانهاش او را وادار کرده تا درآمدی کسب کند و باری از دوش خانواده بردارد. قصه پر غصهای که در ادامه میخوانید.
به گزارش کبنا، عشق به نوهی مریضش او را واداشته تا با دستانی پینهبسته و کمری خمیده در زبالههای شهر، ضایعات جمع کند؛ داستان مادربزرگی که به خاطر پسر و نوهاش تمام طول روز را مشغول جمعآوری ضایعات است تا بتواند چشمان نوهاش را درمان کند. برای هر انسانی دردآور است؛ مرگ انسانیت را در اینجا میتوان به عینه دید.
پدر و مادری که متوجه میشوند، فرزند خردسالشان دچار سرطان چشم شده و با دستان خالی و بدون هیچ سرمایهای از روستا (امامزاده طیار محمود - درب کلات) به یاسوج مهاجرت میکنند تا زندگیشان را وقف درمان چشمان زیبای «رضا» کنند. زندگی در آلونکی که به سختی میتوان اسم آن را خانه گذاشت را به جان خریدهاند به خاطر درمان فرزندی که چنان شیرینزبان و دوستداشتنی است که در اولین برخورد همه را شیفته خود میکند.
«رضا» یک بردارِ بزرگتر و دو خواهر دارد. مادری خانهدار، با بیماری صرع و پدری کارگر که به دلیل شیوع کرونا قادر به پیدا کردن کار نیست. پدر «رضا» که تا پیش از این در نانوایی مشغول به کار بود، بهخاطر درآمدِ کم مجبور شد برای تأمین هزینههای درمان و برای یافتن کار به استانهای همجوار کهگیلویه و بویراحمد مهاجرت کند و خانوادهاش را تنها بگذارد. معلوم نیست که مسئولین استانی کجا هستند یک نفر با این وضعیت باید برای تأمین معاش به استانی دیگر مهاجرت کند و خانوادهاش را در یک خانهی اجارهای تنها بگذارد. الأن هم به خاطر شرایط کرونا بیکار شده است.
مادر بزرگ پدریِ «رضا» هم با آنها زندگی میکند. مادربزرگی که در این سن بهجای اینکه استراحت کند، صبح زود وسایلش را آماده میکند و به سراغ زبالههایی میرود که هیچیک از ما حاضر نیستیم حتی از چند قدمیِ آنها عبور کنیم. اما مادربزرگِ مهربانِ بهخاطر عشقی که به تک پسر و نوهاش دارد، همهی اینها را به جان خریده است.
برای مشاهدهی وضعیت زندگی و روند درمانِ رضا به خانهی آنها رفتیم تا داستان را از زبان خودشان بشنویم. مادرِ رضا از مشقاتی میگوید که در این چند سال با آنها روبرو بودهاند. از او میپرسیم که داستانِ رضا و زندگیشان را برایمان بگوید. رضا سه سال دارد. مادرش میگوید: رضا از مرگ نجات یافت. خدا به او زندگیِ دوباره بخشید. میگوید من حاضرم تمام زندگیام را بدهم ولی رضا سالم بماند. از دردها و سختیهایی میگوید که برای درمان رضا متحمل شدهاند. میگوید: رضا اینجا درمان نمیشد؛ به همین خاطر مجبور شدیم او را به تهران ببریم. در تهران هم کسی را نمیشناختیم. با بغض میگوید نه جایی داشتیم، نه پولی و نه آدرسی را بلد بودیم. از یکی از دوستان همسرش تشکر میکند که آدرس بیمارستان و درمانگاههای تهران را به آنها نشان داده و آنها را راهنمایی کرده است که بتوانند رضا را به کدام بیمارستان ببرند. میگوید: چشمِ «رضا» را عمل کردیم و برگشتیم. دیگر هیچ پولی نداشتیم؛ بدهیها را هم نمیتوانستیم پس دهیم. کرونا هم که آمد عملاً همسرم بیکار شد. حالا ما ماندهایم و مریضیِ رضا که هر چند ماه باید او را به تهران ببریم برای معالجه.
از او میپرسیم مگر معالجه نشده است؟ سیل اشکهایش جاری میشود و میگوید: نه هنوز، ما هر چند ماه یک بار رضا را باید پیش پزشک ببریم تا خدایی نکرده بیماریاش عود نکند. میگوید: دیگر نه پولی برایمان مانده و نه میتوانیم از کسی قرض بگیریم، چون نمیتوانیم پس بدهیم. مادر همسرم هم روزانه برای تأمین هزینههای رضا با جمعآوری ضایعات و فروشِ آنها به قیمت بسیار ناچیز صبح را به شب میرساند تا شاید کاری و بتواند در درمان رضا کمکی کرده باشد. آخر مگر فروش ضایعات چقدر درآمد دارد که کفاف هزینههای درمان و پزشکیِ رضا را بدهد. یخچالشان خراب شده است و مواد خوراکی را خنک نگه نمیدارد. نمیتوانند تعمیرش کنند. اثاثیهی آنها رنگ کهنگی گرفتهاند. بوی غم تمام فضای خانه را در قبضهی خود گرفته است.
از مادر رضا پرسیدم تا حالا نهاد یا سازمانی به رضا کمک کرده است؟ جواب میدهد؛ نه، چند بار به دفتر نمایندگی آستان قدس رضوی در استان کهگیلویه و بویراحمد مراجعه کردهام، نامه نوشتهام، حتی با مدیر دفتر آستان ملاقات کردهام، ولی فقط یک بار مبلغ 200 هزار تومان به ما دادند. میگوید تحت پوشش کمیته هم نیست و تا حالا هیچ نهادی به رضا کمک نکرده است.
رضا و خانوادهاش در همین چند قدمیِ ما زندگی که نه، نفس میکشند و ما از آنها بیخبریم. ما مادربزرگ پیری که که در کنارمان زباله جمع میکند را نمیبینیم و بدون هیچگونه همدلی و احساس مسئولیت در قبال آنها بیتفاوت از کنارشان میگذریم. در حالی که با کمترین کمک میتوانیم به آنها زندگی ببخشیم و یک خانواده را به زندگی برگردانیم. کمکِ ما هر چند ناچیز، میتواند برای رضا بسیار اثرگذار باشد. یادمان نرود چیزهایی هستند که شاید برای ما کوچک باشند و یا اصلاً به چشم نیایند، ولی در عین حال برای دیگران بسیار بزرگ هستند. فراموش نکنیم اگر انسان مرده است، مرگ انسانیت هنوز نرسیده است؛ بکوشیم ما در مرگِ انسانیت همدست نباشیم.
چشمان مادر بزرگ «رضا» منتظر یاری سبزمان هستند. شماره تلفن رامین خادمپیر برادر رضا؛ 09923918696 و شماره کارت بانکی پریگل خدامیفر مادر بزرگ «رضا» 6037691666490586 به این شرح است.
کد مطلب: 436424