افغانستان کشوری نفرین شده به کدام سو میرود؟
تراژدی افغان؛ طالبان و یک دولت
2 فروردين 1401 ساعت 11:06
یک دقیقه قبل از نیمهشب سیام ماه آگوست سال 2021 میلادی، آخرین سربازان آمریکایی با هواپیمای باری سی17، فرودگاه بینالمللی «حامد کرزی» را ترک کردند؛ پس از دو دهه جنگ و کشتهشدن دوهزارو 461 سرباز آمریکایی و بیش از صد هزار افغانستانی بیپناه، طولانیترین جنگ تاریخ آمریکا رسما پایان یافت. اما اگر به آگوست سال 2001 میلادی بازگردیم، تصاویر، داستان دیگری را روایت میکردند؛ با ورود نخستین نیروهای آمریکایی، ایالات متحده و متحدانش، کنترل افغانستان را به دست گرفته و طالبان رسما از قدرت ساقط شد. 20 سال بعد شاهد بازتکرار خیرهکننده رویدادهای سال 2001 بودیم؛ یک حمله تابستانی و بازپسگیری اراضی ازدسترفته و تصرف دوباره کابل.
یک دقیقه قبل از نیمهشب سیام ماه آگوست سال 2021 میلادی، آخرین سربازان آمریکایی با هواپیمای باری سی17، فرودگاه بینالمللی «حامد کرزی» را ترک کردند؛ پس از دو دهه جنگ و کشتهشدن دوهزارو 461 سرباز آمریکایی و بیش از صد هزار افغانستانی بیپناه، طولانیترین جنگ تاریخ آمریکا رسما پایان یافت. اما اگر به آگوست سال 2001 میلادی بازگردیم، تصاویر، داستان دیگری را روایت میکردند؛ با ورود نخستین نیروهای آمریکایی، ایالات متحده و متحدانش، کنترل افغانستان را به دست گرفته و طالبان رسما از قدرت ساقط شد. 20 سال بعد شاهد بازتکرار خیرهکننده رویدادهای سال 2001 بودیم؛ یک حمله تابستانی و بازپسگیری اراضی ازدسترفته و تصرف دوباره کابل.
20 سال دولتسازی ناموفق و ایجاد مسیر انحرافی در عراق باعث شد فراموش کنیم ایالات متحده در پاییز 2001 اهداف محدودی در افغانستان داشت: کشتن اسامه بنلادن، نابودی القاعده و مجازات طالبان به دلیل همکاری با القاعده. حتی پس از فرار بنلادن به مرز پاکستان، واشنگتن به این مأموریت پایبند ماند، اما به یک هدف بزرگتر معطوف شد؛ «افغانستان به بهشت تروریسم تبدیل نشود».
در آن زمان، ایالات متحده به رهبری جورج بوش در کاخ سفید، بر این باور بود که برای جلوگیری از گسترش تروریسم، تنها راهحل تقویت دولت مرکزی و دموکراسیسازی است؛ هدفی که 20 سال بعد جو بایدن، رئیسجمهوری ایالاتمتحده بر آن خط بطلان کشید: «دموکراسی را نمیتوان صادر کرد و آمریکاییها و بهطور کلی غربیها، دارای رسالت ملتسازی در گوشه و کنار جهان نیستند».
جورج بوش پسر هم مانند رؤسای جمهوری آتی آمریکا، به خوبی میدانست در جامعهای عمیقا ناهمگن که پایه و اساس آن بر آداب، رسوم و هنجارهای محلی بنا شده است، نهادهای دولتی مدتهاست غایب یا مختل شدهاند. به همین دلیل، تصور ایجاد و حتی تشکیل نمادی از دولت یا اتحاد ملت، در افغانستانی که به محض لغو حمایتهای بینالمللی از هم فرومیپاشید، کار احمقانهای بود. اکنون و پس از سالها نمایش دموکراسی در کشوری که پیش از این به آن لقب «قبرستان امپراتوریها» دادهاند، تصور ملتسازی اگر بیش از حد جاهطلبانه نباشد، امری کاملا سادهلوحانه است.
شکست عنصر دولت-ملت
در تعاریف بینالملل، مفهوم دولت-ملت بدون وجود سرزمین، بُعد معنایی خود را از دست میدهد. حال برخی از متخصصان بر این باورند که حتی رفتار سرزمینی تأثیر مستقیمی بر مفهوم دولت-ملت دارد؛ چراکه به باور آنان مفهوم مرز، یک شاخص هویتی است که همزاد با انسان و حتی دیگر موجودات زنده است. به زبان سادهتر، تا سرزمینی وجود نداشته باشد و جغرافیایی مشخص شکل نگیرد، نمیتوان به نتیجهبخشبودن کنشهای سیاسی امیدی داشت.
افغانستان هم با وجود سالها جنگ، درگیری و بحران از این پدیده مستثنا نیست. هریک از شاخصهای جغرافیایی این کشور، نهتنها مستقیما بر فعالیتهای اجتماعی و جنبشهای سیاسی تأثیر مثبت یا منفی میگذارد، بلکه چارچوب تشکیل دولتی بر پایه عنصر دولت-ملت را نیز دگرگون میکند.
به همین دلیل، پیش از هر ارزیابیای باید به محدوده این کشور در نقشه جهانی توجه کنیم. افغانستان در جنوب با مناطق قبایلنشین پاکستان هممرز است که هر دولتی در کابل به دلیل پیوندهای مردمی با این منطقه عملا نتوانسته کنترلی بر مرزهای جنوبی خود داشته باشد. در شمال، ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان کشورهای هممرز با افغانستان هستند که در این منطقه نیز نبود زیرساختهای مناسب، نظارت دولتها را غیرممکن کرده است. در مرزهای غربی نیز تنها در قسمتهایی از شمال غرب فرصتهایی برای بهرهوری وجود دارد و دیگر مناطق در کرانهای غربی هممرز با ایران نیز بیابانهای لمیزرع است. چنین موقعیتی در صورت داشتن روابط حسن همجواری با کشورهای همسایه تا حدی مطلوب است، اما بحرانهای منطقهای و تضادهای محیطی، شکل کاملا متفاوتی از تنش و روابط را برای کابل خلق کرده است.
عنصر جمعیت و یکپارچگی نیز یکی دیگر از پایههای تشکیل دولت-ملت است. این عنصر در افغانستان به دلیل نبود هویتی مشترک، محلی برای عرضه نداشته است. این کشور همواره بین سه قدرت منطقهای ایران، هند و ترکستان تقسیم شده و این مسئله باعث شده است پروسه تاریخیای با عنوان «افغانبودن» شکل نگیرد. پشتونها، فارسها و ازبکها، سه قومیت اصلی در افغانستان، هیچگاه به آن معنا زندگی مشترکی نداشتهاند و با گذشت 250 سال هنوز از لحاظ نژادی، جدا از هم تعریف میشوند.
در افغانستان علاوه بر چهار گروه عمده قومی پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک، دهها خردهگروه دیگر وجود دارند که در محیطهای خاصی تمرکز دارند. پشتونها عمدتا در شرق و جنوب زندگی میکنند، تاجیکها در ولایتهای شمالی و نیز بخشی در غرب کشور سکونت دارند، هزارهها عمدتا در مرکز و ولایتهای مرکزی به نام «هزارهجات» تمرکز دارند، ازبکها در برخی از ولایتهای شمال مثل جوزجان، سمنگان، فاریاب و سرِپل اکثریت دارند و سایر خردهگروههای قومی مثل ترکمنها، ایماقها، قزلباشها، قرقیزها و نورستانیها در محیطهای مخصوص و تفکیکشدهای زندگی میکنند.
تأثیرات متفاوتی که محیطهای مجزا در رفتار و تربیت اجتماعی ساکنان خود ایجاد کرده، گاه تعارضی را در شیوه و کیفیت زندگی اجتماعی، آداب قبیلهای، هنجارها، تجربیات و ارزشهای عشیرهای به وجود آورده است. این تفاوتها نتیجهای جز بیاعتمادی فزاینده، فقدان تعامل بین اقوام و تضاد ارزشهای اجتماعی و فرهنگی بین قبایل نداشته است. در این میان، شرایط جغرافیایی به این تضادها دامن زده است. محصوربودن افغانستان به کوهستان از یک سو و به بیابان از سوی دیگر، به زندگی روستایی، گسترش سنتهای قبیلهای و تشکیل روح جمعی میان قبایل این کشور حیاتی دیگر بخشیده و در عین حال، این نوع از زندگی در کنار فقر و بیعدالتی، مردمی کینهجو را پرورش داده است.
در کنار شرایط جغرافیایی، ساختار قبیلهای در کنار سالها جنگ به تشکیلنشدن مفهوم دولت-ملت دامن زده است. ساختار قبیلهای در این کشور به حدی پیچیده و درهمتنیده شده که راه هرگونه تعامل و اعتمادسازی را مسدود میکند. به عبارتی، نظام قبیلهای در افغانستان، نظامی بسته و خودمحور است. تعصب، به روح جمعی در قبیله تبدیل شده و در این میان، نوع روابط و خویشاوندی در کنار بینش و چگونگی تفکر اهالی قبایل را نیز در حقیقت خود قبیله تعیین میکند و ملتسازی را به حاشیه میراند؛ چراکه فرهنگ قبیلهای از یک سو با نشانههای زندگی مدرن در تقابل است و از سوی دیگر با ممیزههای فرهنگ میانقومی در تعارض.
دلیل دیگری که منجر به تشکیلنشدن دولت-ملت در افغانستان شده، مذهب است. شاید هیچ عنصری به اندازه مذهب نتوانسته فرایند تشکیل ملتسازی را به بیراهه بکشد. 98 درصد افغانها به دو مذهب تسنن و تشیع با ریزفرقههای آنان تعلق دارند. دوسوم جمعیت کشور را اهلسنت و حدود یکسوم دیگر را شیعیان تشکیل میدهند. پشتونها، تاجیکها، ازبکها و ترکمنها عمدهترین گروههای قومی هستند که پیرو اهلسنتاند و هزارهها و قزلباشها عمدهترین پیروان مذهب شیعه هستند.
هرچند دین اسلام از سوی تمام افغانها پذیرفته شده است، اما شیعیان و اهلسنت هیچگاه نتوانستهاند به زبان واحدی برسند و در این میان رهبران محلی بر این آتش دامن زدهاند. پیش از سقوط دوباره کابل به دست طالبان، اسماعیلخان در هرات، عبدالله شیعه، عبدالرشید دوستم و رقیبش عطامحمد در اطراف مزارشریف و گلاتکا در قندهار حکمرانی میکردند. بعضی از این رهبران محلی مسئولیتپذیر بودند، اما اغلب همان جنگطلبان قدیمی بودند که سیاستهایشان بر آتش اختلافهای مذهبی و قومی میدمید و راه را برای تسلط دوباره طالبان هموار میکرد. شاید مهمترین مشکل این جنگسالاران آن بود که هیچگاه مفهوم و ضرورت دولت-ملت را درک نکردند و باور درستی از ماهیت و نحوه عملکرد دولت مدرن در ذهن نداشتند.
حکمرانان افغانستان شاید به استثنای دوران کوتاه حبیباللهخان و دوران اصلاحات اماناللهخان (۱۹۱۹ تا ۱۹۲۸) هرگز به مفهوم ملت نیندیشیدند؛ در نتیجه، در دو سده اخیر، اکثریت افغانها همواره دولت را بهصورت یک عامل بیرونی، هم وسوسهانگیز و هم ترسآور تلقی کردهاند. از دید آنان، دولت متعلق به شهر است؛ درحالیکه اکثریت افغانها در روستا یا اطراف به سر میبرند. بنابراین تصادفی نیست که ساختمانهای دولتی افغانستان غالبا در نقاط دور از جمعیت محلی ساخته میشد تا مراجعان فاصله قدرت حکومتی و زندگی عادی مردم را بهخوبی حس کنند.
طالبان و اصلاحات
تمامی این موارد در کنار شکست پروژه دولت-ملت واشنگتن، طالبان را دوباره بر کابل مسلط کرد و حال این پرسش مطرح میشود که آیا میتوان به وقوع اصلاحات، برقراری دموکراسی و تشکیل دولتی بر پایه مردم امیدوار بود؟ افغانستان از سال 1919 تا 1929 میلادی توسط پادشاهی به نام قاضی امانالله اداره میشد؛ او که به دلیل پیروزیاش در جنگ سوم افغانستان با بریتانیا، بین افغانها بسیار محبوب بود، سلطنت خود را با اصلاحات و با هدف مدرنیزهکردن افغانستان آغاز کرد. با تغییر قانون اساسی در سال 1923 میلادی، به تمامی قبیلهها حقوق مساوی داده شد و عملا مهر پایانی بر بردهداری در این کشور زده شد.
اماناللهخان همچنین مدارس دخترانه و پسرانه را ساخت و روابط تجاری با غرب را برقرار کرد. او قوانین سختگیرانه پوشش زنان افغان را لغو و از همه مهمتر چندهمسری و کودکهمسری را ممنوع اعلام کرد. بااینحال، او با دو قیام بزرگ روبهرو شد؛ نخست افغانهای محافظهکار در جنوب علیه او و قوانین مربوط به ازدواج قیام کردند که در نهایت پس از خونریزی گسترده سرکوب شدند.
اما بهانه قیام دوم که از شمال آغاز شد، آن بود که ثریا، همسر خان و چند زن دیگر در مجمع بزرگ رهبران قبایل نقاب از چهره خود برداشتند. مخالفان خان برای جلب افکار عمومی، تصاویری از ثریا را پخش کردند و از 400 روحانی خواستند تا علیه خان، فتوای قیام صادر کند. اندکی بعد خان به اروپا گریخت و سه دهه بعد در آنجا درگذشت. پس از این قیام، تمام رهبرانی که در افغانستان به حکومت رسیدند، میدانستند تغییرات فرهنگی و هرچه مذهب و باورهای سنتی را هدف قرار میگیرد، باید به صورت تدریجی اجرا شود. حتی 20 سال حکومت دموکراتیک نتوانست زمینه تغییرات همهجانبه را فراهم کند و تنها افغانهای مترقی مشتاق اصلاحات شدند.
هنوز هم بسیاری از مردم افغانستان از ارزشهای محافظهکارانه دفاع میکنند و حتی معتقدند برخی از تفاسیر طالبان از دین و ارزشهای اسلامی قابلیت حمایت را دارند و به همین دلیل زمانی که مجبور به انتخاب بین طالبان و دولت فاسد کابل میشوند، حاضرند برخی از محدودیتهای این گروه افراطی را بپذیرند و اگر مقوله ترس و خشونت را کنار بگذاریم، همین دوگانگی باعث بازگشت همهجانبه طالبان به قدرت شد؛ گروهی که هرچند دم از اصلاحات میزند، اما ابتداییترین حقوق بشر را نادیده میگیرد.
اینکه طالبان چگونه حکومتداری خواهد کرد، کاملا به اندازه مقاومت مردم این کشور در برابر قوانین این گروه افراطی بستگی دارد. خلاف زمان اماناللهخان، اکنون بسیاری از افغانستانیها را جوانان لیبرال تشکیل میدهند که نمیتوانند قوانین افراطی را بپذیرند.
اکثر مقامات طالبان در ظاهر خود را مشتاق به سیاستهای میانهرو در مواردی مانند آموزشوپرورش نشان میدهند؛ برای نمونه سراجالدین حقانی، یکی از مقامات ارشد و بانفوذ طالبان در سرمقالهای در نیویورکتایمز مینویسد: «اطمینان دارم با رهایی از سلطه و مداخلات خارجی، ما هم راهی برای ایجاد نظام اسلامی خواهیم یافت؛ نظامی که در آن تمامی مردم افغانستان از حقوق مساوی برخوردار باشند و به زنان تمامی حقوقی که در اسلام به آنان اعطا شده، از حق تحصیل تا کار را خواهیم داد؛ آنهم در فضایی که شایستگی، اساس فرصتهای برابر است».
برخی از طرفداران طالبان بر این نکته تأکید میکنند که تفاوتی اساسی بین یک گروه شورشی و حکومت یک گروه شورشی وجود دارد و نمیتوان گفت طالبان آنگونه که در قلمروهای محلیاش حکمرانی میکرد، بر کل افغانستان حکومت خواهد کرد. آنان در نهایت مجبور به ایجاد نظامی سیاسی هستند که مردم آن را بپذیرند. آنان بر این باورند که طالبان با ارتشی آشفته، جامعه بیثبات و بازیگران قومی روبهرو است و هرچقدر رهبران این گروه سعی میکنند تصویر حکومتی سازمانیافته را خلق کنند، در عمل در سیاستگذاری مجبور به اصلاحات از بالا به پایین هستند.
به باور این گروه، نباید فراموش کرد که طالبان یک گروه پشتون است و نمیتواند از گروههای دیگر برای قوم خود هزینه کند. خلاف آنان، تاجیکهای افغانستانی که عمدتا در شمال مستقر هستند، به دلیل نزدیکی به ایران و داشتن فرهنگی غنیتر، از مخالفان سرسخت طالبان هستند و در نتیجه 14 شهر از 20 شهر بزرگ افغانستان که در مناطق تحت کنترل تاجیکستان زندگی میکنند، از نظر اجتماعی نسبت به شهرهای دیگر لیبرالتر هستند.
در این میان، ازبکها، هزارهها، ترکمنها و ترکهای ایماق که درصد کمتری از جمعیت افغانستان را تشکیل میدهند، نه به اندازه پشتونهای جنوبی حامی طالبان هستند و نه به اندازه تاجیکهای شمالی ضد طالبان. این کارشناسان با این استدلال در نهایت نتیجه میگیرند که اینکه افکار عمومی با توجه به تفاوتهای منطقهای و فرهنگی چگونه تغییر میکنند، تعیینکننده کلیدی در نحوه اداره افغانستان در آینده است.
این در حالی است که برخی میگویند حضور چهرههایی مانند ملایعقوب و ملابرادر نشان از آن دارد که جامعه بینالملل با «طالبان جدید» مواجه است؛ افرادی که نسبت به حاکمان طالبان بین سالهای 1996 تا 2001 میلادی میانهروتر بهشمار میروند.
در گزارش اخیر گروه بینالمللی بحران آمده از آنجایی که طالبان در یک دهه گذشته مجبور شده با مفاهیمی مانند حکومت و ارائه خدمات به غیرنظامیان که تحت نفوذ آنان قرار گرفتهاند، دستوپنجه نرم کند، به تدریج برخی از خشنترین مواضع خود در قبال آموزش، تکنولوژی مدرن و رسانهها را البته بالاجبار تغییر داده است؛ هرچند هنوز تعاریف آنان بسیار محدودتر از آن است که در سیاست دولت پیشین افغانستان لحاظ شده بود و فاصله گستردهای با استانداردهای بینالمللی حقوق بشر دارد.
مؤسسه صلح ایالات متحده نیز میگوید اعضای جدید این گروه افراطی، در مسائل مربوط به آموزش، بهداشت و حقوق قضائی میانهروتر هستند. این سازمان در گزارش سال 2019 میلادی خود نیز آورده بود که از زمان ریاست ملامنصور بر طالبان، او همواره کوشیده بود برای اصلاح تصاویر منتشرشده از این گروه در عرصه جهانی، مانع تکرار اشتباهات طالبان در دهه 1990 میلادی شود؛ دقیقا همان سالهایی که این گروه از سوی پاکستان، امارات متحده عربی و عربستان سعودی به رسمیت شناخته میشد. بعد از آن بود که سران طالبان سعی کردند با دیگر مقامات خلیج فارس و سازمان ملل متحد نیز تعامل کنند و گامهایی را برای مسائل حقوقبشری برداشتند.
در این میان، جنگجویان طالبان نیز با دولتها و سازمانهای مردمنهاد فعال در زمینههای آموزش و بهداشت ارتباط برقرار کردند و برای تکمیل نمایش تصنعی خود، در موضوعات مربوط به زنان موضعی لیبرالتر گرفتند.
اما این گروه هیچگاه دکترین مرکزی نداشته است. عبدل بسیط، یکی از متخصصانی که بهطور ویژه درباره طالبان مطالعه میکند، میگوید: شاید بتوان پذیرفت که طالبان میانهرو شده است، اما آنچه آنان در میدان عمل انجام میدهند، ملاکی برای قضاوت است. به باور او، طلاب جدید همچنان در کنار نیروهای القاعده در حملات انتحاری شرکت میکنند و آنچه به نام میانهروی و اصلاحطلبی عنوان میشود، فقط مصارف عمومی دارد و برای فریب جوامع جهانی است؛ چراکه این گروه هیچگاه مفهوم دولت-ملت را درک نکرده است. بسیط میگوید: «عدهای بر این باورند که حضور ازبکها، تاجیکها و هزارهها در میان مقامات ارشد، به معنای تغییر است؛ اما خلاف نمایش ظاهری، هنوز دکترین اکثر اعضای این گروه، مذهبی است».
مخالفان طالبان خلاف کسانی که حضور افرادی مانند ملایعقوب و ملابرادر را نشانه تغییر میدانند، میگویند این چهرهها و افراد دیگر تنها برای فریب و رضایت غرب وارد میدان شدهاند و همانطور که مشاهده کردیم، بعد از تسلط طالبان، اکثر چهرههای میانهرو از میدان قدرت خارج شدند. بسیط نیز همصدا با این دست از کارشناسان میگوید هیچگاه از واژه میانهرو برای توصیف عناصر طالبان استفاده نخواهم کرد؛ چراکه آنان یا افراطی و تندرو هستند یا دیدگاههایشان کمی، تنها کمی، ملایمتر از بقیه هممسلکهایشان است.
طالبان در رفتار سیاسی خود، در تعریف مفهوم دولت-ملت با چالشی جدی مواجه است. میتوان گفت در شرایط فعلی نسبتی با آن اندیشه مدرن (دولت-ملت) و این اندیشه منتج از اسلام (امت-امامت) ندارند.
دشواری کار این است که به باور طالبان، حق حاکمیت سیاسی از آنِ ملت نیست. اسدالله سعادتی، معاون شورای عالی مصالحه ملی افغانستان، در تحلیلی میگوید در نظام مدنظر طالبان، شهروندان نه در انتخاب حاکم و نه در انتخاب نوع نظام سیاسی صلاحیت ندارند؛ نه نقد و نظارت بر حاکم حق شهروند است و نه تأثیرگذاری شهروند بر سیاستها و کارکردهای دولت عملا فراهم میشود. آنان برای تمامی این اصول نسخه از پیش تعیینشده دارند. در حقیقت در منظومه فکری طالبان، شهروند با تمام حقوق، کارکرد و فعالیت خود غایب است. افزون بر آن، شخص حاکم از نظر طالبان تامالاختیار، غیرمسئول و نقدناپذیر است و بهجز موارد استثنائی، مادامالعمر در قدرت باقی میماند. در مبحث قانون نیز اختلاف اساسی دقیقا از نقطهای آغاز میشود که طالبان، قانون را نه بیان اراده مردم، بلکه بیان اراده شخص حاکم میدانند؛ حاکمی که نه در فرایند احراز قدرت وامدار مردم است و نه خود را در برابر مردم پاسخگو میداند.
در خوشبینانهترین حالت، اگر بپذیریم که در نظام فکری طالبان نوعی از مفهوم شهروند وجود دارد، آن شهروند، شهروند دستگاه مدرسه و مذهب است؛ آنهم با قرائت سختگیرانه خودشان. بنابراین حتی اگر طالبان به بدترین شیوههای رفتاری و حکومتداری خود بازنگردد، مردان و بهویژه زنان افغان هزینه سنگینی را برای شکست پروژه دولت-ملت در سالها و دهههای آینده پرداخت خواهند کرد. به راستی میتوان گفت افغانستان تنها روی نقشه یک کشور است؛ چراکه از زمان اعلام استقلال در نوزدهم آگوست سال 1919 میلادی تا سقوط دوباره در 15 آگوست 2021، نه ملتی ساخته است و نه دولتسازی میسر شد.
منابع: مقاله بررسی روند دولت-ملتسازی در افغانستان و موانع پیشرو
وبسایت تحلیلی-خبری ایندیناکسپرس، وبسایت خبری بیبیسی
کد مطلب: 446078