تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۳۴
کد مطلب : ۴۲۸۱۹۲
یادداشت؛
دم و بازدم؛ روایتی از هفت شب سخت در عذابستان بیماران کووید
موسی فریور
۰
کبنا ؛دم و بازدم؛ روایت فرهنگی و شاعر چرامی از شبهای سخت مبارزه با کرونا و دم و بازدم هایی که باید شکرش را به جای آورد
" از دست و زبان که برآید / کَز عهدهی شکرش بدر آید..."
صبح روز جمعه بود. داشتم از خنکای نسیمِ بهترین فصلها، حکومت فرمانرواییِ پادشاه سالها، امپراطور سرزمین زیباییها، شاه بیتِ دیوانِ شیداییها، "پاییز "، تماشاترینِ فصلها لذت میبردم که احساس دردی خفیف را در چارستون بدنم احساس کردم.. کاش همان لحظه که این ویروس منحوس را در چند قدمیام لمس کرده بودم به خود میآمدم و کسوتِ بی خیالی را از تن در میآوردم. ولی صد حیف و هزار فسوس که آن روز سر در جیب بی خیالی فرو برده بودم و دست در گردن بی توجهی، داشتم راهی جادهی کرونا میشدم..
یک روز و دو روز نه، یک هفته همین آش بود و همین کاسه...
حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم با خود می گویم چطور توانستم هفت شبانه روز با آن غول وحشتاک، با آن فاجعهی دردناک، با آن سیل خانمان سوز، با آن سرطانِ جانسوز، با آن جهنم بی درب و پیکر و با آن هیولای هفت سر! دست و پنجه نرم کنم و سیاوش وار؛ زنده از آن آتشِ مهلک، جان سالم به در ببرم!؟
شبِ هفتم در حالی که در آتشِ درد و مردابِ سرفه، دست و پا میزدم دیدم به رسم عادتِ مألوف، دوست قدیمی و یار همیشگیام بالای سر من است و ندا می زند که بلند شو برویم درمان..
از فرط! درد، دست اجابتش را به گرمی فشردم و به هر شکلی شده خود را به بیمارستان رسانیدم..
آنجا که رسیدم دریچهای از بیماری و درد و ناله به روی دیدگانم باز شد. و همانجا بود که فهمیدم این بیماری بی رحم، شوخی بردار نیست و خیلی وقته کار خودش را شروع کرده ولی ما " ما هنوز اندر خم یک کوچهایم" ...
هفت شبِ سخت را در " عذابستانِ بیماران کووید " گذراندم و به اندازه هفت هزار سال پی به نعمت سلامتی بردم. پی به نفسهایی که روزانه خدا به من عطا کرده بود و من فارغ از یک تشکر خشک و خالی..
به نفسهایی که هر کدامش به اندازهی جنگلی از سلامتی با ارزش بودهاند.
نفسهایی که آدم تا تنگ شدن آنها را لمس نکند، دلش برای آنها تنگ نمیشود...
خوب یادم است آن شبهایی که فقط نگاه مهربان و همیشگی خدا، آرامش بخش لحظات دردم بود. فقط دعای پدر و مادر بود که میتوانست مرا از آن منجلابِ رنج و عذاب نجات دهد.
و فقط ایثارهای خواهر مهربانم که در تمام آن لحظات، تمام هم و غمش پرستاری از برادر بیمارش شده بود..
سپاسی ویژه نیز تقدیم باد به فرشتگانِ نجات، بخشندگانِ آب حیات، مدافعانِ امنیت، پاسبانانِ سلامت، پرستاران جان برکف، که بِسان مسیحا جانی تازه میبخشیدند به بیماران. و با چشم خود میدیدم جان فشانی ها و از خودگذشتگی ها که با جان دل نثار گرفتاران این ویروس میکردند.
شاید الان بهتر قدر این *دم و بازدمها* را بدانم و شکر خدای را بهتر به جای آرم و بذرِ شکر را بهتر در باغچهی دل کارم و دیدگان تفکرم را بهتر به روی این دنیای بی ارزش باز گذارم.
اگر چه از دست که بر میآید شکر این خدای بلند مرتبه که چه زیبا گفته سخن سرای میدان پارسی:
بنده همان بِه که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورَد
ورنه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که به جای آورَد
_____________________
موسی فریور
آذرماه ۹۹
" از دست و زبان که برآید / کَز عهدهی شکرش بدر آید..."
صبح روز جمعه بود. داشتم از خنکای نسیمِ بهترین فصلها، حکومت فرمانرواییِ پادشاه سالها، امپراطور سرزمین زیباییها، شاه بیتِ دیوانِ شیداییها، "پاییز "، تماشاترینِ فصلها لذت میبردم که احساس دردی خفیف را در چارستون بدنم احساس کردم.. کاش همان لحظه که این ویروس منحوس را در چند قدمیام لمس کرده بودم به خود میآمدم و کسوتِ بی خیالی را از تن در میآوردم. ولی صد حیف و هزار فسوس که آن روز سر در جیب بی خیالی فرو برده بودم و دست در گردن بی توجهی، داشتم راهی جادهی کرونا میشدم..
یک روز و دو روز نه، یک هفته همین آش بود و همین کاسه...
حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم با خود می گویم چطور توانستم هفت شبانه روز با آن غول وحشتاک، با آن فاجعهی دردناک، با آن سیل خانمان سوز، با آن سرطانِ جانسوز، با آن جهنم بی درب و پیکر و با آن هیولای هفت سر! دست و پنجه نرم کنم و سیاوش وار؛ زنده از آن آتشِ مهلک، جان سالم به در ببرم!؟
شبِ هفتم در حالی که در آتشِ درد و مردابِ سرفه، دست و پا میزدم دیدم به رسم عادتِ مألوف، دوست قدیمی و یار همیشگیام بالای سر من است و ندا می زند که بلند شو برویم درمان..
از فرط! درد، دست اجابتش را به گرمی فشردم و به هر شکلی شده خود را به بیمارستان رسانیدم..
آنجا که رسیدم دریچهای از بیماری و درد و ناله به روی دیدگانم باز شد. و همانجا بود که فهمیدم این بیماری بی رحم، شوخی بردار نیست و خیلی وقته کار خودش را شروع کرده ولی ما " ما هنوز اندر خم یک کوچهایم" ...
هفت شبِ سخت را در " عذابستانِ بیماران کووید " گذراندم و به اندازه هفت هزار سال پی به نعمت سلامتی بردم. پی به نفسهایی که روزانه خدا به من عطا کرده بود و من فارغ از یک تشکر خشک و خالی..
به نفسهایی که هر کدامش به اندازهی جنگلی از سلامتی با ارزش بودهاند.
نفسهایی که آدم تا تنگ شدن آنها را لمس نکند، دلش برای آنها تنگ نمیشود...
خوب یادم است آن شبهایی که فقط نگاه مهربان و همیشگی خدا، آرامش بخش لحظات دردم بود. فقط دعای پدر و مادر بود که میتوانست مرا از آن منجلابِ رنج و عذاب نجات دهد.
و فقط ایثارهای خواهر مهربانم که در تمام آن لحظات، تمام هم و غمش پرستاری از برادر بیمارش شده بود..
سپاسی ویژه نیز تقدیم باد به فرشتگانِ نجات، بخشندگانِ آب حیات، مدافعانِ امنیت، پاسبانانِ سلامت، پرستاران جان برکف، که بِسان مسیحا جانی تازه میبخشیدند به بیماران. و با چشم خود میدیدم جان فشانی ها و از خودگذشتگی ها که با جان دل نثار گرفتاران این ویروس میکردند.
شاید الان بهتر قدر این *دم و بازدمها* را بدانم و شکر خدای را بهتر به جای آرم و بذرِ شکر را بهتر در باغچهی دل کارم و دیدگان تفکرم را بهتر به روی این دنیای بی ارزش باز گذارم.
اگر چه از دست که بر میآید شکر این خدای بلند مرتبه که چه زیبا گفته سخن سرای میدان پارسی:
بنده همان بِه که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورَد
ورنه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که به جای آورَد
_____________________
موسی فریور
آذرماه ۹۹