تاریخ انتشار
شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۳۶
کد مطلب : ۴۳۵۸۶۳
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
۱
کبنا ؛محسن ظهوری (روزنامهنگار) در یک رشتهتوئیت مفصل و هولناک از همسایه روانپریشش آقای نصیری میگوید که قصد جان او را کرده بوده، بخوانید کمی ترسناک است.
میخوام یه داستان ترسناک واقعی تعریف کنم. ماجرایی که سر خودم اومده. طولانیه، ولی امروزم تعطیله و خونهاید دیگه.
خردادماهی بود اوایل دهه نود. رسیدم خونه و دیدم یکی تو تاریکی منتظرمه؛ لخت با ساتوری تو دستش. اسم این آقا، نصیری بود، همسایه طبقه پایینی. بذارید داستان رو از اول بگم.
قصه من و نصیری از پنج ماه قبل از این واقعه شروع شده بود... نه، درستش اینه که بگم به اوج رسیده بود. چون قصه واقعی، بیخبر از من حدود یکسالی میشد که جریان داشت؛ از وقتی که خانم پرتوی، همسایه طبقه دوم از من خواست که بهجای نصیری مدیر ساختمون بشم و قبضها رو پرداخت کنم.
گفت چندماهیه که آقای نصیری پرداخت نمیکنه و الآنهاست که برق و آب قطع شه. قبول کردم و بعدش سهم هر واحد رو زدم دم در ورودی. چند ماه گذشت، پیرزن طبقه اول و خانم پرتوی پرداخت میکردن، ولی نصیری ساکن طبقه سوم (یعنی طبقه پایینی من) نه. شاکی شدم و یه برگه چسبوندم رو در واحدش.
روی کاغذ نوشتم سلام و اینا، سهم واحد شما اینقدر میشه و این شماره کارت و اینم شماره موبایل من. خانم پرتوی منو تو راهرو دید و ماجرا رو فهمید. گفت کاش نکنی این کارو، ما سرشکن میکنیم میدیم پول رو. گفتم چرا؟ بهخاطر دعواهاش اینو میگی؟ میترسی ازش؟ چیزی نگفت و رفت.
دعواهای نصیری خیلی عجیب بود؛ هر شب هم یهجور؛ کتککاری و فحش و خندههای بلند و رقص و دوباره فحش و کتککاری. بعد غرش نصیری و صدای دامپ دامپ و بعد جیغ دختر:
ـ مرتیکه لندهور انقدر سرم رو نزن به دیوار
ـای خدا میبینی؟ رفتم فاحشه آوردم تو خونهام.
بعد پرت کردن دختر توی راهرو و کوبیدن در بههم و غرولند کردن نصیری که دختر نمکنشناسی رو به خونه آورده؛ که اصلا جایی نداره بره و برمیگرده. البته جایی که داشت، چون وقتی برنمیگشت، تا صبح ضجهها و نعرههای تلفنی نصیری با موناخانومی رو میشنیدم تا قانعش کنه که باید برشگردونه؛ که چقدر نصیری برای این دختر زحمت کشیده و حالا که اومده پیش اون، نباید گول مظلومیتش رو بخوره؛ که اصلا خود موناخانوم هم غلط خورده که داره اینطوری حرف میزنه و مگه فکر میکنه چه خریه؟ بعدش هم مدام داد و فریاد که بیپدر تلفن رو بردار... تلفن رو بردار فلان فلان شده...
دختر برمیگشت. بعضیوقتها با یکی دو مرد که میموندن تو خونه نصیری و تا صبح زر میزدن و مواد میکشیدن. اصل ماجرا همین مواده که باید زودتر روشنتون کنم. نصیری مردی پنجاهساله بود؛ کتشلواری و متشخص. دختر، حدودا بیست ساله. هر دو معتاد به شیشه. البته دختر احتمالا هروئینی.
آخه یهبار نعرههای نصیری بلند بود که چرا سرنگهات رو همهجای خونه انداختی فلان فلان شده. من دختر رو فقط یکبار دیدم؛ ساعت پنج صبح از خونه بیرون زدم سمت فرودگاه و دیدم دم در نشسته. داغون و له. از سفر که برگشتم خونه ساکت بود؛ اما نمیدونستم ماجرای من و نصیری داره شروع میشه. اینم بگم و دیگه سریع برم سراغ بخشهای جذاب؛ من در برابر اینا چیکار کردم؟ هیچوقت نرفتم دم خونهشون که بگم ساکت باشن و اینا. میترسیدم ازشون. چندبار به پلیس زنگ زدم که نفهمیدم اومدن یا نه.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
با بدبختی پول پیش خونه رو جور کرده بودم و وقتی صاحبخونه قبول کرد با همین مقدار بمونم، منم دیدم راهی ندارم. گفتم جای خوابه دیگه، تا دیروقت میمونم سرکار و بعد هم فقط خواب. تازه تمدید کرده بودم که داستان اصلی شروع شد. از سفر برگشتم و دیدم خونه شبها ساکته.
یه روز کلید انداختم در رو که باز کردم، دیدم پشت در ساختمون، شرت به پا و رکابی به تن واستاده و سرش رو به دیوار چسبونده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت یکی تو انباری قایم شده و منتظره اومد بیرون بگیردش. دستم رو گرفت و گفت توی انباری رو نگاه کنم. گفتم فقط یه ملافه است که روی وسایل کشیدن.
گفت تکون میخوره، نمیبینی؟ گفتم من برم خونه کار دارم. با من تا طبقه چهارم اومد و بعد هم رفت پشتبوم. تا ساعت ۱۲ شب، همینطور صدای پاش رو از پشتبوم میشنیدم. سرمای زمستون بود. رفتم سراغش و گفتم بیا پایین یخ زدی. پرسید خانم بزاززادگان میشناسی؟ گفتم نه. هار هار خندید.
گفتم یخ زدی. با زور آوردمش توی خونه خودم. پتویی روش انداختم و لیوان چای رو دادم دستش. دیدم چشم میچرخونه به اطراف خونه.
- دنبال چیزی میگردی؟
+ اومد تو خونه تو.
- کی؟
+ خودت میدونی. اینجاست.
گفتم ببین خونه رو عیبی نداره. همهجا رو گشت. دیدم داره لای کتابها رو میگرده.
یعنی لای کتابها قایم شده؟
+ خیلی چموشه.
ترسیدم. نصف شبی با یکی تو خونهام که لخت داره لای کتابها دنبال آدم میگرده.
- من باید بخوابم دیگه.
+ نباید شماره موبایل میذاشتی پشت در خونهم. شاید کس دیگهای شماره شما رو برداره و زنگ بزنه. کار بدی کردی.
بعد هم غرولندکنان رفت.
چند وقت بعد، چک کردن مدام کولر شروع شد. هر شب میرفت رو پشتبوم و سرش داخل کولر. من صبحها میرفتم رو پشت بوم و کار دیشبش رو میدیدم. اول پوشالها رو درآورد. بعد موتور رو تکهتکه کرد ریخت یه گوشه. بعد هم کانال رو جدا کرد و آخرش هم خود کولر رو انداخت یه طرفی.
یه روز دیدم داره درِ خونهش رو عوض میکنه. فرداش دیدم نرده آهنی زده جلوی واحدش. هربارم من رو میدید، میپرسید خانم بزاززادگان رو میشناسم؟
+ نه.
میرفت تو خونهش و داد میزد که بالاخره پیدات میکنم و میدونم با اون مرتیکه الاغی. هنوز نمیدونستم مرتیکه الاغ منم.
یه روز زنگ زد پرسید کجایی؟ گفتم سرکار. گفت بیا خونه من دیدمش تو خونهت. گفتم کی رو؟ داد میزد که دیدمش؛ قایمش نکن. بیا. رو بالکن خونهت واستاده بود و باد موهاش رو پریشون میکرد.
عین همین رو گفت. بالکن؟ خونه من یه تراس داشت اندازه دوتا کف دست که توش خرتوپرت گذاشته بودم.
اونم ته یه کوچه بنبست که موتور به زور داخلش میشد. توهم نصیری چطور همچین تصویری براش ساخته بود؟ قضیه داشت بیخ پیدا میکرد. یه روز اساماسی از یه شماره ناشناس برام اومد که خدا کنه خونی به پا نشه. فرداش پیام داد که میکشمت. هر روز با ترس میرفتم خونه و خبری نبود، تا اینکه یه شب اومدم خونه، چراغ راهرو رو زدم و دیدم باز برق قطعه. کار هر شبش بود. فیوز جعبه برق مشاع رو برمیداشت و منم هی جایگزین میکردم. افاف منم قطع کرده بود. چون سیمهاش از هر واحدی به واحد بالایی میره، اون تو طبقه سوم قطع کرده و منم قطع شده بودم. هرچی هم بهش گفتم انکار کرد.
چراغقوه موبایل رو روشن کردم و پلههای ساختمون رو بالا رفتم. به طبقه سوم که رسیدم، نور موبایل افتاد رو نصیری که شرت به پا، لخت و عور جلوم واستاده بود و چیزی ساتورشکل توی دستش داشت؛ برق فلزیش رو دیدم. اولین دستور مغزم، فرار بود. ولی یه لحظه به خودم گفتم که دررفتن مساویه با تعقیبوگریز و بعدش هم قید خونهرفتن رو برای چندوقتی زدن. ترسیده جلو رفتم.
- چیزی شده؟
+ بالاخره اومدی؟
- چطور؟
+ دیر اومدی؟
ـ چطور؟
چیزی نگفت و عقب رفت. منم از کنارش رد شدم و رفتم بالا، داخل خونهم تو طبقه چهار.
دیدم از سرتاپا میلرزم. دندونام به هم میخورد. مبل رو هل دادم جلوی در و یهسری خرتوپرت هم گذاشتم روش. اون شب کنار در و مسلح به چاقو خوابیدم. صبح صبحانهای خوردم، مبل رو کنار زدم و زیر لب آواز میخوندم و در رو که باز کردم، دیدم پشت در خونه نشسته. با همون وضع دیشب، بدون ساتور.
گفت آواز میخونی؟ خوشحالی؟ داد زدم که مرد حسابی خجالت بکش. پشت در خونهم چیکار میکنی؟ بلند شد زل زد بهم، ولی هیچی نگفت. گفتم الآن زنگ میزنم پلیس. آروم آروم از پلهها رفت پایین و پرید تو خونهش. گفتم خب پس، میترسه.
به دوستی که تو استخری کار میکنه و بیسیم داره، گفتم بیاد کمکم. هیکل درشتی داره و با بیسیمش اومد دم خونه نصیری. گفت من پدرخانوم محسن هستم. شما چرا اذیتش میکنی؟ فیش.. فیش.. صدای بیسیم. نصیری پرسید مگه زن داره؟ رفیقم گفت آره من پدر همسرشم. عقد کردن و قراره ازدواج کنن. فیش فیش..
گفت بگه خانم بزاززادگان کجاست من دیگه کاری ندارم.
- مرد حسابی بزاززادگان کیه؟
دعواشون شد. نصیری از پشت نردههای خونهش نعره میزد و من از بالا نمیفهمیدم چی میگه. دوستم اومد با من خداحافظی کنه و بره، گفت زود از این خونه فرار کن. گفتم نمیتونم، پولی ندارم. گفت در رو محسن.
تو این مدت دیگه کاملا رد داده بود. مدام میاد تو راهرو و فحش میداد به دختره و اون مرتیکه الاغ. بعدم زود میپرید تو خونهش. یکیدوبار به ۱۱۰ زنگ زدم. گفتم نمیخوام اسمی از من ببرن و برن دم واحد طرف. نمیدونم اومدن یا نه، چون فاصله بین سکوتها و فحشهاش همون تناوب قبلی رو داشت.
یه روز کولرش رو از روی پشتبوم پرت کرد تو پاسیوی ساختمون. گرومپ... از وحشت مردم. بعد با چکش افتاد به جون بوم و لبه سیمانی پشتبوم رو خرد کرد. گفت سیمانهای هادی الکتریسیته گذاشتن تا او رو ردیابی کنن.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
تا اینکه یه شب اومدم خونه و دیدم در واحد من شکسته. قفل و لولای پایینی در شکسته بود، اما در باز نشده بود. زنگ زدم ۱۱۰ و رفتم دم خونهش. هرچی در زدم جواب نداد. پلیس رسید و گزارش نوشت. گفت مطمئن که نیستی کار طبقه سوم باشه و کسی هم که جواب نمیده. رفت.
تو کوچه دم در مستأصل و بیچاره واستادم که یکی از همسایهها اومد طرفم. گفت این مردک به تو فحش میده؟ گفتم نه به خانومی که ترکش کرده.
+ تو با دوستدخترش دوست شدی؟
- خودش گفته؟
+ نه، من از همسایهها شنیدم.
- همه همسایهها همین رو میگن؟
+ خب بیپدر این همه فحش میده میشنویم. تو چرا هیچی بهش نمیگی این همه بهت فحش میده؟
- مریضه خب.
+ باشه، به جهنم که مریضه.
- خب به تو هم که داره فحش میده. میگه تو آنتن گذاشتی جلوی پنجره امواجش رو مخابره میکنی.
+ پس واقعا مریضه.
هر دو قبول کردیم که نصیری مریضه و قرار شد استشهاد محلی جمع کنیم. رفتم سراغ خانم پرتوی. به جز اون که دیگه کسی تو ساختمون نبود. پیرزن طبقه اول یهو غیبش زده بود. قبضها رو پرداخت میکرد، اما خودش خونه نبود. نصیری هم وسط دعواها، هر وقت که من رو میدید، نقدی پول قبضها رو میداد.
خانم پرتوی ترسیده و وحشتکرده قسم خورد که چیزی نشنیده. گفت صاحبخونهش تحقیق کرده و بهش گفته آقای نصیری مرد خوبیه؛ تو بانک کار میکنه و آدمی بسیار متشخصه. گفت که احتمالا با من چپ افتاده و من اگه از این خونه برم اون هم آروم میشه. گفت ببخشیدا...، ولی مشکل شمائید انگار.
صاحبخونهش تا جایی که از حرفهای خود خانم پرتوی فهمیدم، حاجآقایی بود که ایشون را صیغه کرده بود. برام بدیهی بود که این حرفهای الکی رو بهش زده تا خانم پرتوی، تو این خونه بمونه و برای رفتن از اونجا بیتابی و سماجت نکنه.
شایدم نصیری خیلی ترسونده بودش. یه بار سر فحشهای نصیری تو راهرو ازش خواستم که با من بیاد کلانتری و شهادت بده. گفت همه فحش میدن، شما همون قبضها رو که پرداخت میکنی، بار بزرگی از ساختمون برمیداری.
- همه که فحش نمیدن. اگه همه اینکارو میکنن، چرا شما نمیکنی؟ چیزی نگفت.
شبی که در خونهم رو شکست، تا صبح چندینبار صدای نعرهها و فحشهاش رو شنیدم. داد میزد عنخانوم از اون طویله بیا پایین. حالا میدونستم طویله خونه منه. زود میرفتم در خونهش رو میزدم، ولی جواب نمیداد. صبح داشتم میرفتم دادگاه شکایت کنم که دیدم از لای در و پشت نرده نگاه میکنه.
گفت در رو من شکستم.
- چرا؟
توضیح داد که کسانی تو خونهت قایم شدن و با ریختن فضله کبوتر روی پنجره اون، امواج رو به ساختمان روبهرو منتقل میکنن تا اونا هم به دست آقای زارعنامی برسونن که دوست بزاززادگانه.
گفتم بزاززادگان کیه؟ عصبانی جواب داد بازرگانزاده، نه بزاززادگان.
یعنی تا حالا اشتباه میشنیدم بزاززادگان...
- خب، بازرگانزاده کیه؟
+ فاحشهای که پولمو خورده.
-در خونه منو چرا شکستی؟
+ شایدم نمیدونی واقعا. اینا بلدن در خونه رو باز کنن.
- یعنی اومدن تو خونهم؟
+شایدم تو راهشون دادی؟
- باید بزنی در خونهم رو بشکنی؟
+ خب خسارتش رو میدم؛ و ناگهان نور امید. پیرزنی چادر به سر رو داخل خونهش دیدم. داد زدم حاج خانوم. نصیری یهو سرپا واستاد. مؤدب و ساکت. پیرزن اومد جلو و گفت مادرش هستم، ببخشیدش. گفتم حاجخانوم کمک کنید اینجا وضع خرابه. نصیری با طعنه گفت آره، خیلی خرابه جون خودت. بعد هم مرتیکه الاغ رو زیر لبی گفت.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
تمام این مدت به من فحش میدی، چون فکر میکنی من خانم بزاززادگان رو تو خونهم قایم کردم؟
+ بازرگانزاده. نه بزاززادگان.
مادرش مدام پشت نصیری ادا درمیآورد که یعنی مریضه و باهاش یکی به دو نکنم. نصیری گفت همه اهل محل تو این دختر دزدی، با تو همدست شدن.
گفت همه در حال گرفتن امواج از خانهش هستن تا به زارع خبر برسونن. به مادرش گفتم من شکایت کردم و به زودی حکم جلبش رو میگیرم. نصیری داد زد من همینجام، بیان من رو بگیرن.
مادرش من رو کناری کشید و گفت که بصیری آدم بدی نیست و فقط مریض شده.
ـ بصیری یا نصیری؟
ـ بصیری.ای بابا...
تو این مدت خیلی به صدا حساس شده بودم. کوچکترین صداها هم معنا داشتن؛ صدای راه رفتن تو راهپله، صدای غرولند، صدای بسته شدن درِ خونه و صدای قدمها رو پشتبوم. یهبار وقتی صدای پایین اومدنش از پشتبوم و قدم زدنش روی پلهها رو شنیده بودم، تصمیم آنی گرفتم.
وقتی فهمیدم به طبقه سوم رسیده، فندک گاز رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. هنوز تو خونهش نرفته بود که شروع کردم بلند حرف زدن، انگار با کسی تلفنی حرف میزنم.
- نه فقط چهار تا برام مونده. من که پول یه خشاب کامل رو بهت دادم. بازم میریزم برات، دو تا خشاب برام بیار؛ و ترق ترق ماشه گاز فندک رو چکوندم که یعنی خشاب جا میذارم. گاز فندک رو پشت کمرم لای شلوارم گذاشتم و از پلهها پایین اومدم. اون روزها هنوز نمیدونستم چه توهمی درباره من داره، اما لخت و عور نشستنش کنار خونه م و ساتور به دست بودنش باعث شده بود حدس بزنم فکر جون من رو کرده.
از کنارش که رد میشدم، بلند سلامی کردم و او هم مؤدب جواب داد. پیرهن رو از جلو کشیدم تا برجستگی گاز فندک رو پشت شلوارم ببینه. همینطور خشکش زده بود. تا پایین پلهها که رسیدم، تازه صدای بسته شدن درِ خونهش رو شنیدم. من هم آروم آروم برگشتم به طرف خانه.
حواسم به چشمی در خونهش نبود. نمیدونستم صدای پام رو شنیده و داره من رو میپاد. یهو در رو باز کرد و پرسید چیزی از دم در تحویل گرفتهم؟ گفتم آره چیزی خریده بودم و برام آوردن. زود در رو بست. باید به این موفقیت خودم نمره ۲۰ میدادم. اما نه.
اون روزها نمیدونستم چیکار باید بکنم. درباره روند قضایی اینطور مشکلات پرسوجو کرده بودم و حدس میزدم اگه برگ احضاریه دادسرا براش بیاد، شاید از کنترل خارج بشه. این همه مدت زحمت کشیده بودم و با هرچه در توان داشتم سعی میکردم حتی ذرهای ترس در من نبینه.
وقتی به خونه میاومدم با گامهای محکم و پرسروصدا از پلهها بالا میرفتم تا بدونه هیچ ترسی ازش ندارم. البته باید قواعدی رو هم رعایت میکردم؛ قدمها باید با ضرباهنگ یکسان میبود تا توهمش رشد نکنه؛ تا فکر نکنه که تو طبقهای واستادم، با کسی ساختوپاخت کردم و هر چیز دیگه.
به در خونه خودم که میرسیدم، کلید را مینداختم و سریع میرفتم تو، اما همیشه کفشم را دم در میگذاشتم. یهجور نشونه برای گفتن این حرف بهش که مثلا حتی جرأت نداری به کفشم دستم بزنی، یا اینکه من اصلا خیالم کاملا راحته و حتی کفشم رو هم داخل نمیبرم.
میدونستم اگه ترس، استرس یا کمی نگرانی تو من ببینه، کارم ساخته است. به قول معروف روش زیاد میشه و دیگه نمیتونم کنترلش کنم. اما انگار خودم داشتم عقلم رو با این کارها از دست میدادم. این رو وقتی در خونهم رو شکست فهمیدم.
خلاصه مادر بصیری رو تو راهرو رها کردم و رفتم، اما صدای بسته شدن در خونهشون رو نشنیدم. فکر کردم طرف دوباره رفته سراغ خونه من. زود رفتم بالا دیدم مادر دم در خونه نشسته و بصیری هم داخل خونه واستاده و داره نگاهش میکنه. گفتم مادر کمک کنیم درست بشه. پرسید چطور؟
گفتم به من زنگ بزنید. شماره رو نوشتم و دادم بهش. بصیری با یه دستگاهی اومد جلو و گرفت سمت کیفم. گفت چی داری تو کیفت که داره امواج مخابره میکنه؟ مادرش رفت داخل و منم پشتسرش وارد شدم. جالبه وقتی با مادرش حرف میزدم بصیری ساکت میشد؛ عین یه کتکخورده معصوم.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
خونه واقعا مخروبه بود. تمام دیوارها پر از خراش و کنده شده. هیچجا برای پا گذاشتن و راه رفتن نبود. روی زمین، روی میز و صندلیها... همهجا پر از آشغال و خرتوپرت بود. بصیری رفت یه گوشه خالی نشست و خیلی بیخیال پایپش رو برداشت و شروع کرد کشیدن شیشه. مادرش هم اون گوشه خالی نشست.
گفتم مادر به من زنگ بزنید. با حرکت سر و چشمهاش گفت آره حتما. زدم بیرون و یک ساعت بعد زنگ زد. گفت پسرش رو یکی دو ساله گم کرده. رئیس فلان بانک تو شهرک غربه و خونه زندگی رو ول کرده اومده اینجا. گفت تازه دو روزه تونسته پیداش کنه و اومده دیده به این وضع افتاده.
گفتم چطوری پیداش کردید؟ گفت عروسم دو ساله اومده کرج خونه ما زندگی میکنه. میگفت نمیدونه شوهرش کجاست. پریشب خود بصیری زنگ زده کاری داشته که مادره هم به زور آدرس رو گرفته و اومده. دردسر ندم، پیشنهاد دادم باید بستری بشه. گشتم تلفن یه بیمارستان رو پیدا کردم و دادم بهش.
قرار شد کارهاش رو بکنه و نامه بگیره از بیمارستان که بیان دم خونه ببرنش. از اونطرف هم خود بیمارستان به کلانتری اطلاع داد که بیان کمک. غروب رسیدم خونه دیدم ماشین پلیس سر کوچه است و خودش رو خوابآلود دارن از تو کوچه میارن. کردنش تو یه پراید و مادرش یه شماره به من داد و رفت.
یک روز بعد خواهر بصیری همراه با شوهرش اومد تا درِ خونه من رو درست کنن. همسر خود بصیری هم بود. بحث باز شد و گفتم چه خوب که بعد از یکی دو سال پیداش کردید اقلا. زنش گفت من میدونستم اینجاست. ولی از من قول گرفته بود نگم. شوهرمه، نمیتونستم قولم رو بشکونم. وای...
این قصه تموم شد. فقط این رو بگم که بعدش فهمیدم تمام مغازههای اطراف و همسایهها ازش شاکی بودن، ولی هیچکس هیچکاری نمیکرد. همه مثل من فقط تحمل میکردن و جرأت کاری رو نداشتیم. روزگار سختی بود، اما اگه دوباره توش بیفتم، شاید فقط فرار کنم.
برترین ها
میخوام یه داستان ترسناک واقعی تعریف کنم. ماجرایی که سر خودم اومده. طولانیه، ولی امروزم تعطیله و خونهاید دیگه.
خردادماهی بود اوایل دهه نود. رسیدم خونه و دیدم یکی تو تاریکی منتظرمه؛ لخت با ساتوری تو دستش. اسم این آقا، نصیری بود، همسایه طبقه پایینی. بذارید داستان رو از اول بگم.
قصه من و نصیری از پنج ماه قبل از این واقعه شروع شده بود... نه، درستش اینه که بگم به اوج رسیده بود. چون قصه واقعی، بیخبر از من حدود یکسالی میشد که جریان داشت؛ از وقتی که خانم پرتوی، همسایه طبقه دوم از من خواست که بهجای نصیری مدیر ساختمون بشم و قبضها رو پرداخت کنم.
گفت چندماهیه که آقای نصیری پرداخت نمیکنه و الآنهاست که برق و آب قطع شه. قبول کردم و بعدش سهم هر واحد رو زدم دم در ورودی. چند ماه گذشت، پیرزن طبقه اول و خانم پرتوی پرداخت میکردن، ولی نصیری ساکن طبقه سوم (یعنی طبقه پایینی من) نه. شاکی شدم و یه برگه چسبوندم رو در واحدش.
روی کاغذ نوشتم سلام و اینا، سهم واحد شما اینقدر میشه و این شماره کارت و اینم شماره موبایل من. خانم پرتوی منو تو راهرو دید و ماجرا رو فهمید. گفت کاش نکنی این کارو، ما سرشکن میکنیم میدیم پول رو. گفتم چرا؟ بهخاطر دعواهاش اینو میگی؟ میترسی ازش؟ چیزی نگفت و رفت.
دعواهای نصیری خیلی عجیب بود؛ هر شب هم یهجور؛ کتککاری و فحش و خندههای بلند و رقص و دوباره فحش و کتککاری. بعد غرش نصیری و صدای دامپ دامپ و بعد جیغ دختر:
ـ مرتیکه لندهور انقدر سرم رو نزن به دیوار
ـای خدا میبینی؟ رفتم فاحشه آوردم تو خونهام.
بعد پرت کردن دختر توی راهرو و کوبیدن در بههم و غرولند کردن نصیری که دختر نمکنشناسی رو به خونه آورده؛ که اصلا جایی نداره بره و برمیگرده. البته جایی که داشت، چون وقتی برنمیگشت، تا صبح ضجهها و نعرههای تلفنی نصیری با موناخانومی رو میشنیدم تا قانعش کنه که باید برشگردونه؛ که چقدر نصیری برای این دختر زحمت کشیده و حالا که اومده پیش اون، نباید گول مظلومیتش رو بخوره؛ که اصلا خود موناخانوم هم غلط خورده که داره اینطوری حرف میزنه و مگه فکر میکنه چه خریه؟ بعدش هم مدام داد و فریاد که بیپدر تلفن رو بردار... تلفن رو بردار فلان فلان شده...
دختر برمیگشت. بعضیوقتها با یکی دو مرد که میموندن تو خونه نصیری و تا صبح زر میزدن و مواد میکشیدن. اصل ماجرا همین مواده که باید زودتر روشنتون کنم. نصیری مردی پنجاهساله بود؛ کتشلواری و متشخص. دختر، حدودا بیست ساله. هر دو معتاد به شیشه. البته دختر احتمالا هروئینی.
آخه یهبار نعرههای نصیری بلند بود که چرا سرنگهات رو همهجای خونه انداختی فلان فلان شده. من دختر رو فقط یکبار دیدم؛ ساعت پنج صبح از خونه بیرون زدم سمت فرودگاه و دیدم دم در نشسته. داغون و له. از سفر که برگشتم خونه ساکت بود؛ اما نمیدونستم ماجرای من و نصیری داره شروع میشه. اینم بگم و دیگه سریع برم سراغ بخشهای جذاب؛ من در برابر اینا چیکار کردم؟ هیچوقت نرفتم دم خونهشون که بگم ساکت باشن و اینا. میترسیدم ازشون. چندبار به پلیس زنگ زدم که نفهمیدم اومدن یا نه.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
با بدبختی پول پیش خونه رو جور کرده بودم و وقتی صاحبخونه قبول کرد با همین مقدار بمونم، منم دیدم راهی ندارم. گفتم جای خوابه دیگه، تا دیروقت میمونم سرکار و بعد هم فقط خواب. تازه تمدید کرده بودم که داستان اصلی شروع شد. از سفر برگشتم و دیدم خونه شبها ساکته.
یه روز کلید انداختم در رو که باز کردم، دیدم پشت در ساختمون، شرت به پا و رکابی به تن واستاده و سرش رو به دیوار چسبونده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت یکی تو انباری قایم شده و منتظره اومد بیرون بگیردش. دستم رو گرفت و گفت توی انباری رو نگاه کنم. گفتم فقط یه ملافه است که روی وسایل کشیدن.
گفت تکون میخوره، نمیبینی؟ گفتم من برم خونه کار دارم. با من تا طبقه چهارم اومد و بعد هم رفت پشتبوم. تا ساعت ۱۲ شب، همینطور صدای پاش رو از پشتبوم میشنیدم. سرمای زمستون بود. رفتم سراغش و گفتم بیا پایین یخ زدی. پرسید خانم بزاززادگان میشناسی؟ گفتم نه. هار هار خندید.
گفتم یخ زدی. با زور آوردمش توی خونه خودم. پتویی روش انداختم و لیوان چای رو دادم دستش. دیدم چشم میچرخونه به اطراف خونه.
- دنبال چیزی میگردی؟
+ اومد تو خونه تو.
- کی؟
+ خودت میدونی. اینجاست.
گفتم ببین خونه رو عیبی نداره. همهجا رو گشت. دیدم داره لای کتابها رو میگرده.
یعنی لای کتابها قایم شده؟
+ خیلی چموشه.
ترسیدم. نصف شبی با یکی تو خونهام که لخت داره لای کتابها دنبال آدم میگرده.
- من باید بخوابم دیگه.
+ نباید شماره موبایل میذاشتی پشت در خونهم. شاید کس دیگهای شماره شما رو برداره و زنگ بزنه. کار بدی کردی.
بعد هم غرولندکنان رفت.
چند وقت بعد، چک کردن مدام کولر شروع شد. هر شب میرفت رو پشتبوم و سرش داخل کولر. من صبحها میرفتم رو پشت بوم و کار دیشبش رو میدیدم. اول پوشالها رو درآورد. بعد موتور رو تکهتکه کرد ریخت یه گوشه. بعد هم کانال رو جدا کرد و آخرش هم خود کولر رو انداخت یه طرفی.
یه روز دیدم داره درِ خونهش رو عوض میکنه. فرداش دیدم نرده آهنی زده جلوی واحدش. هربارم من رو میدید، میپرسید خانم بزاززادگان رو میشناسم؟
+ نه.
میرفت تو خونهش و داد میزد که بالاخره پیدات میکنم و میدونم با اون مرتیکه الاغی. هنوز نمیدونستم مرتیکه الاغ منم.
یه روز زنگ زد پرسید کجایی؟ گفتم سرکار. گفت بیا خونه من دیدمش تو خونهت. گفتم کی رو؟ داد میزد که دیدمش؛ قایمش نکن. بیا. رو بالکن خونهت واستاده بود و باد موهاش رو پریشون میکرد.
عین همین رو گفت. بالکن؟ خونه من یه تراس داشت اندازه دوتا کف دست که توش خرتوپرت گذاشته بودم.
اونم ته یه کوچه بنبست که موتور به زور داخلش میشد. توهم نصیری چطور همچین تصویری براش ساخته بود؟ قضیه داشت بیخ پیدا میکرد. یه روز اساماسی از یه شماره ناشناس برام اومد که خدا کنه خونی به پا نشه. فرداش پیام داد که میکشمت. هر روز با ترس میرفتم خونه و خبری نبود، تا اینکه یه شب اومدم خونه، چراغ راهرو رو زدم و دیدم باز برق قطعه. کار هر شبش بود. فیوز جعبه برق مشاع رو برمیداشت و منم هی جایگزین میکردم. افاف منم قطع کرده بود. چون سیمهاش از هر واحدی به واحد بالایی میره، اون تو طبقه سوم قطع کرده و منم قطع شده بودم. هرچی هم بهش گفتم انکار کرد.
چراغقوه موبایل رو روشن کردم و پلههای ساختمون رو بالا رفتم. به طبقه سوم که رسیدم، نور موبایل افتاد رو نصیری که شرت به پا، لخت و عور جلوم واستاده بود و چیزی ساتورشکل توی دستش داشت؛ برق فلزیش رو دیدم. اولین دستور مغزم، فرار بود. ولی یه لحظه به خودم گفتم که دررفتن مساویه با تعقیبوگریز و بعدش هم قید خونهرفتن رو برای چندوقتی زدن. ترسیده جلو رفتم.
- چیزی شده؟
+ بالاخره اومدی؟
- چطور؟
+ دیر اومدی؟
ـ چطور؟
چیزی نگفت و عقب رفت. منم از کنارش رد شدم و رفتم بالا، داخل خونهم تو طبقه چهار.
دیدم از سرتاپا میلرزم. دندونام به هم میخورد. مبل رو هل دادم جلوی در و یهسری خرتوپرت هم گذاشتم روش. اون شب کنار در و مسلح به چاقو خوابیدم. صبح صبحانهای خوردم، مبل رو کنار زدم و زیر لب آواز میخوندم و در رو که باز کردم، دیدم پشت در خونه نشسته. با همون وضع دیشب، بدون ساتور.
گفت آواز میخونی؟ خوشحالی؟ داد زدم که مرد حسابی خجالت بکش. پشت در خونهم چیکار میکنی؟ بلند شد زل زد بهم، ولی هیچی نگفت. گفتم الآن زنگ میزنم پلیس. آروم آروم از پلهها رفت پایین و پرید تو خونهش. گفتم خب پس، میترسه.
به دوستی که تو استخری کار میکنه و بیسیم داره، گفتم بیاد کمکم. هیکل درشتی داره و با بیسیمش اومد دم خونه نصیری. گفت من پدرخانوم محسن هستم. شما چرا اذیتش میکنی؟ فیش.. فیش.. صدای بیسیم. نصیری پرسید مگه زن داره؟ رفیقم گفت آره من پدر همسرشم. عقد کردن و قراره ازدواج کنن. فیش فیش..
گفت بگه خانم بزاززادگان کجاست من دیگه کاری ندارم.
- مرد حسابی بزاززادگان کیه؟
دعواشون شد. نصیری از پشت نردههای خونهش نعره میزد و من از بالا نمیفهمیدم چی میگه. دوستم اومد با من خداحافظی کنه و بره، گفت زود از این خونه فرار کن. گفتم نمیتونم، پولی ندارم. گفت در رو محسن.
تو این مدت دیگه کاملا رد داده بود. مدام میاد تو راهرو و فحش میداد به دختره و اون مرتیکه الاغ. بعدم زود میپرید تو خونهش. یکیدوبار به ۱۱۰ زنگ زدم. گفتم نمیخوام اسمی از من ببرن و برن دم واحد طرف. نمیدونم اومدن یا نه، چون فاصله بین سکوتها و فحشهاش همون تناوب قبلی رو داشت.
یه روز کولرش رو از روی پشتبوم پرت کرد تو پاسیوی ساختمون. گرومپ... از وحشت مردم. بعد با چکش افتاد به جون بوم و لبه سیمانی پشتبوم رو خرد کرد. گفت سیمانهای هادی الکتریسیته گذاشتن تا او رو ردیابی کنن.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
تا اینکه یه شب اومدم خونه و دیدم در واحد من شکسته. قفل و لولای پایینی در شکسته بود، اما در باز نشده بود. زنگ زدم ۱۱۰ و رفتم دم خونهش. هرچی در زدم جواب نداد. پلیس رسید و گزارش نوشت. گفت مطمئن که نیستی کار طبقه سوم باشه و کسی هم که جواب نمیده. رفت.
تو کوچه دم در مستأصل و بیچاره واستادم که یکی از همسایهها اومد طرفم. گفت این مردک به تو فحش میده؟ گفتم نه به خانومی که ترکش کرده.
+ تو با دوستدخترش دوست شدی؟
- خودش گفته؟
+ نه، من از همسایهها شنیدم.
- همه همسایهها همین رو میگن؟
+ خب بیپدر این همه فحش میده میشنویم. تو چرا هیچی بهش نمیگی این همه بهت فحش میده؟
- مریضه خب.
+ باشه، به جهنم که مریضه.
- خب به تو هم که داره فحش میده. میگه تو آنتن گذاشتی جلوی پنجره امواجش رو مخابره میکنی.
+ پس واقعا مریضه.
هر دو قبول کردیم که نصیری مریضه و قرار شد استشهاد محلی جمع کنیم. رفتم سراغ خانم پرتوی. به جز اون که دیگه کسی تو ساختمون نبود. پیرزن طبقه اول یهو غیبش زده بود. قبضها رو پرداخت میکرد، اما خودش خونه نبود. نصیری هم وسط دعواها، هر وقت که من رو میدید، نقدی پول قبضها رو میداد.
خانم پرتوی ترسیده و وحشتکرده قسم خورد که چیزی نشنیده. گفت صاحبخونهش تحقیق کرده و بهش گفته آقای نصیری مرد خوبیه؛ تو بانک کار میکنه و آدمی بسیار متشخصه. گفت که احتمالا با من چپ افتاده و من اگه از این خونه برم اون هم آروم میشه. گفت ببخشیدا...، ولی مشکل شمائید انگار.
صاحبخونهش تا جایی که از حرفهای خود خانم پرتوی فهمیدم، حاجآقایی بود که ایشون را صیغه کرده بود. برام بدیهی بود که این حرفهای الکی رو بهش زده تا خانم پرتوی، تو این خونه بمونه و برای رفتن از اونجا بیتابی و سماجت نکنه.
شایدم نصیری خیلی ترسونده بودش. یه بار سر فحشهای نصیری تو راهرو ازش خواستم که با من بیاد کلانتری و شهادت بده. گفت همه فحش میدن، شما همون قبضها رو که پرداخت میکنی، بار بزرگی از ساختمون برمیداری.
- همه که فحش نمیدن. اگه همه اینکارو میکنن، چرا شما نمیکنی؟ چیزی نگفت.
شبی که در خونهم رو شکست، تا صبح چندینبار صدای نعرهها و فحشهاش رو شنیدم. داد میزد عنخانوم از اون طویله بیا پایین. حالا میدونستم طویله خونه منه. زود میرفتم در خونهش رو میزدم، ولی جواب نمیداد. صبح داشتم میرفتم دادگاه شکایت کنم که دیدم از لای در و پشت نرده نگاه میکنه.
گفت در رو من شکستم.
- چرا؟
توضیح داد که کسانی تو خونهت قایم شدن و با ریختن فضله کبوتر روی پنجره اون، امواج رو به ساختمان روبهرو منتقل میکنن تا اونا هم به دست آقای زارعنامی برسونن که دوست بزاززادگانه.
گفتم بزاززادگان کیه؟ عصبانی جواب داد بازرگانزاده، نه بزاززادگان.
یعنی تا حالا اشتباه میشنیدم بزاززادگان...
- خب، بازرگانزاده کیه؟
+ فاحشهای که پولمو خورده.
-در خونه منو چرا شکستی؟
+ شایدم نمیدونی واقعا. اینا بلدن در خونه رو باز کنن.
- یعنی اومدن تو خونهم؟
+شایدم تو راهشون دادی؟
- باید بزنی در خونهم رو بشکنی؟
+ خب خسارتش رو میدم؛ و ناگهان نور امید. پیرزنی چادر به سر رو داخل خونهش دیدم. داد زدم حاج خانوم. نصیری یهو سرپا واستاد. مؤدب و ساکت. پیرزن اومد جلو و گفت مادرش هستم، ببخشیدش. گفتم حاجخانوم کمک کنید اینجا وضع خرابه. نصیری با طعنه گفت آره، خیلی خرابه جون خودت. بعد هم مرتیکه الاغ رو زیر لبی گفت.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
تمام این مدت به من فحش میدی، چون فکر میکنی من خانم بزاززادگان رو تو خونهم قایم کردم؟
+ بازرگانزاده. نه بزاززادگان.
مادرش مدام پشت نصیری ادا درمیآورد که یعنی مریضه و باهاش یکی به دو نکنم. نصیری گفت همه اهل محل تو این دختر دزدی، با تو همدست شدن.
گفت همه در حال گرفتن امواج از خانهش هستن تا به زارع خبر برسونن. به مادرش گفتم من شکایت کردم و به زودی حکم جلبش رو میگیرم. نصیری داد زد من همینجام، بیان من رو بگیرن.
مادرش من رو کناری کشید و گفت که بصیری آدم بدی نیست و فقط مریض شده.
ـ بصیری یا نصیری؟
ـ بصیری.ای بابا...
تو این مدت خیلی به صدا حساس شده بودم. کوچکترین صداها هم معنا داشتن؛ صدای راه رفتن تو راهپله، صدای غرولند، صدای بسته شدن درِ خونه و صدای قدمها رو پشتبوم. یهبار وقتی صدای پایین اومدنش از پشتبوم و قدم زدنش روی پلهها رو شنیده بودم، تصمیم آنی گرفتم.
وقتی فهمیدم به طبقه سوم رسیده، فندک گاز رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. هنوز تو خونهش نرفته بود که شروع کردم بلند حرف زدن، انگار با کسی تلفنی حرف میزنم.
- نه فقط چهار تا برام مونده. من که پول یه خشاب کامل رو بهت دادم. بازم میریزم برات، دو تا خشاب برام بیار؛ و ترق ترق ماشه گاز فندک رو چکوندم که یعنی خشاب جا میذارم. گاز فندک رو پشت کمرم لای شلوارم گذاشتم و از پلهها پایین اومدم. اون روزها هنوز نمیدونستم چه توهمی درباره من داره، اما لخت و عور نشستنش کنار خونه م و ساتور به دست بودنش باعث شده بود حدس بزنم فکر جون من رو کرده.
از کنارش که رد میشدم، بلند سلامی کردم و او هم مؤدب جواب داد. پیرهن رو از جلو کشیدم تا برجستگی گاز فندک رو پشت شلوارم ببینه. همینطور خشکش زده بود. تا پایین پلهها که رسیدم، تازه صدای بسته شدن درِ خونهش رو شنیدم. من هم آروم آروم برگشتم به طرف خانه.
حواسم به چشمی در خونهش نبود. نمیدونستم صدای پام رو شنیده و داره من رو میپاد. یهو در رو باز کرد و پرسید چیزی از دم در تحویل گرفتهم؟ گفتم آره چیزی خریده بودم و برام آوردن. زود در رو بست. باید به این موفقیت خودم نمره ۲۰ میدادم. اما نه.
اون روزها نمیدونستم چیکار باید بکنم. درباره روند قضایی اینطور مشکلات پرسوجو کرده بودم و حدس میزدم اگه برگ احضاریه دادسرا براش بیاد، شاید از کنترل خارج بشه. این همه مدت زحمت کشیده بودم و با هرچه در توان داشتم سعی میکردم حتی ذرهای ترس در من نبینه.
وقتی به خونه میاومدم با گامهای محکم و پرسروصدا از پلهها بالا میرفتم تا بدونه هیچ ترسی ازش ندارم. البته باید قواعدی رو هم رعایت میکردم؛ قدمها باید با ضرباهنگ یکسان میبود تا توهمش رشد نکنه؛ تا فکر نکنه که تو طبقهای واستادم، با کسی ساختوپاخت کردم و هر چیز دیگه.
به در خونه خودم که میرسیدم، کلید را مینداختم و سریع میرفتم تو، اما همیشه کفشم را دم در میگذاشتم. یهجور نشونه برای گفتن این حرف بهش که مثلا حتی جرأت نداری به کفشم دستم بزنی، یا اینکه من اصلا خیالم کاملا راحته و حتی کفشم رو هم داخل نمیبرم.
میدونستم اگه ترس، استرس یا کمی نگرانی تو من ببینه، کارم ساخته است. به قول معروف روش زیاد میشه و دیگه نمیتونم کنترلش کنم. اما انگار خودم داشتم عقلم رو با این کارها از دست میدادم. این رو وقتی در خونهم رو شکست فهمیدم.
خلاصه مادر بصیری رو تو راهرو رها کردم و رفتم، اما صدای بسته شدن در خونهشون رو نشنیدم. فکر کردم طرف دوباره رفته سراغ خونه من. زود رفتم بالا دیدم مادر دم در خونه نشسته و بصیری هم داخل خونه واستاده و داره نگاهش میکنه. گفتم مادر کمک کنیم درست بشه. پرسید چطور؟
گفتم به من زنگ بزنید. شماره رو نوشتم و دادم بهش. بصیری با یه دستگاهی اومد جلو و گرفت سمت کیفم. گفت چی داری تو کیفت که داره امواج مخابره میکنه؟ مادرش رفت داخل و منم پشتسرش وارد شدم. جالبه وقتی با مادرش حرف میزدم بصیری ساکت میشد؛ عین یه کتکخورده معصوم.
قصهی هولناک همسایهی لُختِ ساتور به دست
خونه واقعا مخروبه بود. تمام دیوارها پر از خراش و کنده شده. هیچجا برای پا گذاشتن و راه رفتن نبود. روی زمین، روی میز و صندلیها... همهجا پر از آشغال و خرتوپرت بود. بصیری رفت یه گوشه خالی نشست و خیلی بیخیال پایپش رو برداشت و شروع کرد کشیدن شیشه. مادرش هم اون گوشه خالی نشست.
گفتم مادر به من زنگ بزنید. با حرکت سر و چشمهاش گفت آره حتما. زدم بیرون و یک ساعت بعد زنگ زد. گفت پسرش رو یکی دو ساله گم کرده. رئیس فلان بانک تو شهرک غربه و خونه زندگی رو ول کرده اومده اینجا. گفت تازه دو روزه تونسته پیداش کنه و اومده دیده به این وضع افتاده.
گفتم چطوری پیداش کردید؟ گفت عروسم دو ساله اومده کرج خونه ما زندگی میکنه. میگفت نمیدونه شوهرش کجاست. پریشب خود بصیری زنگ زده کاری داشته که مادره هم به زور آدرس رو گرفته و اومده. دردسر ندم، پیشنهاد دادم باید بستری بشه. گشتم تلفن یه بیمارستان رو پیدا کردم و دادم بهش.
قرار شد کارهاش رو بکنه و نامه بگیره از بیمارستان که بیان دم خونه ببرنش. از اونطرف هم خود بیمارستان به کلانتری اطلاع داد که بیان کمک. غروب رسیدم خونه دیدم ماشین پلیس سر کوچه است و خودش رو خوابآلود دارن از تو کوچه میارن. کردنش تو یه پراید و مادرش یه شماره به من داد و رفت.
یک روز بعد خواهر بصیری همراه با شوهرش اومد تا درِ خونه من رو درست کنن. همسر خود بصیری هم بود. بحث باز شد و گفتم چه خوب که بعد از یکی دو سال پیداش کردید اقلا. زنش گفت من میدونستم اینجاست. ولی از من قول گرفته بود نگم. شوهرمه، نمیتونستم قولم رو بشکونم. وای...
این قصه تموم شد. فقط این رو بگم که بعدش فهمیدم تمام مغازههای اطراف و همسایهها ازش شاکی بودن، ولی هیچکس هیچکاری نمیکرد. همه مثل من فقط تحمل میکردن و جرأت کاری رو نداشتیم. روزگار سختی بود، اما اگه دوباره توش بیفتم، شاید فقط فرار کنم.
برترین ها