تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۲۱:۰۴
کد مطلب : ۴۶۲۰۸۴
یادداشت ارسالی
از دردسرهای قیمت نجومی شده مرغ!
فرانک روایی
۱
کبنا ؛
یادداشتی از؛ فرانک روایی
همین هفته که گذشت برای آخر هفته میهمانی چهارپنج نفرهای را ترتیب داده بودیم. به همسرم گفتم میهمانها خودیان نیازی نیست خیلی به خودمان سخت بگیریم دوتا مرغ میگیریم و یک جوجه کبابی راه میاندازیم و دلی از عزا در میآوریم. همسرم به شوخی گفت؛ با مرغ هم مگر دل از عزا در میآید؟! گفتم کفر نعمت نکن مرد؛ مهم دورهمی و به جا آوردن صله ارحام است.
همسرم را به همراه یک لسیت نستاٌ کوتاه به بازار فرستادم و کمتر از نیمساعت بعد زنگ زد و گفت: زن مرغ کیلویی 85 هزار تومن! گفتم اشتباه میکنی مرد چه خبر است؟! تشری زد و گفت کور و کر که نیستم؛ اینجا با خط درشت نوشته از فروشنده هم پرسیدم گفت 85 هزار تومان!!
این هم از دردسرهای قیمت نجومی شده مرغ است و ترسیدم گفتم بیچاره مرد سکته کامل اگر نزند سکته ناقص توی شاخش است؛ گفتم خیلی خب یک مرغ بگیر، مرغ مسما میپزم؛ فقط یک کیلو بادمجان و دویست گرم آلو هم به لیست خرید اضافه کن. چشم و باشه نگویان و صدالبته از سر غضب گوشی را قطع کرد و بیست دقیقه بعد برج زهرمار شده به خانه آمد!
حق داشت بیچاره مرد! من هم سرم را انداختم پایین و از تهگلویم گفتم دستت درد نکند و مشماهای خرید را از دستش گرفتم و رفتم سمت آشپزخانه. ترهبار را گذاشتم توی یک تشت بزرگ و رویش آب ریختم و رفتم کیسه مرغ را باز کنم؛ مرغ که چه عرض کنم، جوجه، چه بسا هم بلدرچین! خم به ابرویم نیاوردم و هر چه مرغک را ورانداز کردم دیدم از مسما شدن به دور است. نه دلم میآمد و نه جرأتش را داشتم به بیچاره مردمان بگویم از جایی پول قرض بگیرد یک مرغ دیگر دست و پا کند. یادم افتاد پساندازی بین تشکهای کمد آخری کنار گذاشتم برای روز مبادا! خب همین حالا مبادا است کسی چه میداند ما فردا هستیم یا نه! شوق در چشمانم برق میزد و رفتم سراغ پولهای مخفی، دستهایم را خشک کردم و بین تشکها جابهجایشان کردم و دستم به گنج رسید! پولها را برداشتم و شمردم از آنجایی که روز مبادا در خانه ما و امثال ما بسیار است؛ شمار پولها از صدهزاتومان بیشتر نبود! با صدهزارتومان که حالا پای مرغ هم نمیدهند! به فکرم زد سوپ پای مرغ درست کنم بعد یادم آمد جاری خیردیدهام پای مرغ که میبیند چندشش میشود! پولها را برگرداندم سر جایشان و رفتم آشپزخانه ببینم چه خاکی میشود توی سرم بریزم.
یادم به حرف مادرم افتاد که همیشه میگفت: زن خانهدار باید بتواند از سنگ هم غذای خوشمزه بپزد من هم که اصلاٌ دلم نمیخواهد جلوی جاری و برادرشوهرهایم کم بیاورم فکر کردم شام اگر سبک باشد بیشتر به آدم میچسبد و تازه آدم بیخیال رژیم و چاقی و فشار خون و چربی خون با خیال راحت لقمهاش را میگیرد و نوش جان میکند. القصه مرغ را تکه تکه کردم و گذاشتم آبپز شود و چند سیبزمینی و پیاز درشت برداشتم پوست گرفتم و رنده کردم که بساط کوکو را فراهم آورم. بیچاره مردمان را هم میفرستم نان داغ و سبزی بگیرد و تا برگردد و میهمانها بیایند کوکوی مرغ من هم آماده است...
همین هفته که گذشت برای آخر هفته میهمانی چهارپنج نفرهای را ترتیب داده بودیم. به همسرم گفتم میهمانها خودیان نیازی نیست خیلی به خودمان سخت بگیریم دوتا مرغ میگیریم و یک جوجه کبابی راه میاندازیم و دلی از عزا در میآوریم. همسرم به شوخی گفت؛ با مرغ هم مگر دل از عزا در میآید؟! گفتم کفر نعمت نکن مرد؛ مهم دورهمی و به جا آوردن صله ارحام است.
همسرم را به همراه یک لسیت نستاٌ کوتاه به بازار فرستادم و کمتر از نیمساعت بعد زنگ زد و گفت: زن مرغ کیلویی 85 هزار تومن! گفتم اشتباه میکنی مرد چه خبر است؟! تشری زد و گفت کور و کر که نیستم؛ اینجا با خط درشت نوشته از فروشنده هم پرسیدم گفت 85 هزار تومان!!
این هم از دردسرهای قیمت نجومی شده مرغ است و ترسیدم گفتم بیچاره مرد سکته کامل اگر نزند سکته ناقص توی شاخش است؛ گفتم خیلی خب یک مرغ بگیر، مرغ مسما میپزم؛ فقط یک کیلو بادمجان و دویست گرم آلو هم به لیست خرید اضافه کن. چشم و باشه نگویان و صدالبته از سر غضب گوشی را قطع کرد و بیست دقیقه بعد برج زهرمار شده به خانه آمد!
حق داشت بیچاره مرد! من هم سرم را انداختم پایین و از تهگلویم گفتم دستت درد نکند و مشماهای خرید را از دستش گرفتم و رفتم سمت آشپزخانه. ترهبار را گذاشتم توی یک تشت بزرگ و رویش آب ریختم و رفتم کیسه مرغ را باز کنم؛ مرغ که چه عرض کنم، جوجه، چه بسا هم بلدرچین! خم به ابرویم نیاوردم و هر چه مرغک را ورانداز کردم دیدم از مسما شدن به دور است. نه دلم میآمد و نه جرأتش را داشتم به بیچاره مردمان بگویم از جایی پول قرض بگیرد یک مرغ دیگر دست و پا کند. یادم افتاد پساندازی بین تشکهای کمد آخری کنار گذاشتم برای روز مبادا! خب همین حالا مبادا است کسی چه میداند ما فردا هستیم یا نه! شوق در چشمانم برق میزد و رفتم سراغ پولهای مخفی، دستهایم را خشک کردم و بین تشکها جابهجایشان کردم و دستم به گنج رسید! پولها را برداشتم و شمردم از آنجایی که روز مبادا در خانه ما و امثال ما بسیار است؛ شمار پولها از صدهزاتومان بیشتر نبود! با صدهزارتومان که حالا پای مرغ هم نمیدهند! به فکرم زد سوپ پای مرغ درست کنم بعد یادم آمد جاری خیردیدهام پای مرغ که میبیند چندشش میشود! پولها را برگرداندم سر جایشان و رفتم آشپزخانه ببینم چه خاکی میشود توی سرم بریزم.
یادم به حرف مادرم افتاد که همیشه میگفت: زن خانهدار باید بتواند از سنگ هم غذای خوشمزه بپزد من هم که اصلاٌ دلم نمیخواهد جلوی جاری و برادرشوهرهایم کم بیاورم فکر کردم شام اگر سبک باشد بیشتر به آدم میچسبد و تازه آدم بیخیال رژیم و چاقی و فشار خون و چربی خون با خیال راحت لقمهاش را میگیرد و نوش جان میکند. القصه مرغ را تکه تکه کردم و گذاشتم آبپز شود و چند سیبزمینی و پیاز درشت برداشتم پوست گرفتم و رنده کردم که بساط کوکو را فراهم آورم. بیچاره مردمان را هم میفرستم نان داغ و سبزی بگیرد و تا برگردد و میهمانها بیایند کوکوی مرغ من هم آماده است...