کبنا ؛یادداشت - بهنام جهانشاهی - سپاس و ستایش واحد اوجد منان را که جمیل یحب الجمال است. من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد. (فیه ما فیه_مولانا)
انصاف نیست که از جان دیروزی سرنجلکُل، بهرامی و راه روشن چیزی نگفت و چیزی ننوشت.
بگذار بگذریم از اینکه گویا خورشید جامانده بود و بیخیال فردا، روشنتر بود و سوزانتر و بگذریم از اینکه گویا ماه به شب نرسیده، طلوع کرده بود و رسیده.
آری؛
آری، دیروز وعده گاه سخت گیج شده بود از شکوه شگرف وعدهای که وعده داده نشده بود، مات و مبهوت به هبوطی که ناگه روییده بود، چرا که محل شکفتن عشق بود و حماسه بر حماسه. حامیان و هواداران مبدل به دوستان و دوستداران، نه برای رجز خوانی که برای دلدادگی آمده بودند، این بار برای خودشان، این بار برای محمدی که حامد شده بود و ثناگو، بیشتر به خالقش، بیشتر به خلق خالقش، اما خسته و درد کشیده، اما صبورتر و سرسختتر و روندهتر.
دیروز در ترتیب بهرامی و یارانش، ترکیبی از حزن بود و شادی. حزن برای این دیار نجیب و باوقار، و شادی نیز هم باز برای همین دیار نجیب و باوقار، به سان درخت بلوطی که در آتش میسوزد، اما باز نیز ساقه و سایه به آتش میرساند و میسپارد. بلوط میسوزد اماایستاده و لبخندی بر لب، و هرگز نمیگرید چرا که ریشه دارد، چرا که ریشه نمیسوزد، چرا که میداند که دوباره میروید.
و اما مردان ذیصلاح و ذینفوذ شهر و دیارم که در سکوت راه روشن سکوت میکنید و در استقبالشان باز فریاد سکوتشان سر میدهید. نظم برای نظامشان را برهم میزنید و بهم. بر آنان میتازید و میبارید و میکوبید، اما نمیدانید، پس بدانید؛ که آنان خود این تقدیر را چونان کلام کدکنی ترجیح دادهاند تا به سان درختانی باشند در زیر تازیانههای کولاک و آذرخش با پویهی شکفتن و گفتن، تا رام صخرهای در ناز و در نوازش باران، خاموش از برای شنفتن.
نه؛ در گذر گذرگاه تاریخ هرگز نمیتوان تمام ردپای هلهلههای نور را دفن کرد، بیشهای از شعور را ویران ساخت، آن همه شور را نادیده نگاشت و حیرتزده در گور باقی گذاشت.
شما که مجریان قانون میشوید برای راهی که بیش و پیش از همه قانون را میشناسد و محترم است به آن، آیا در مدار جریانهای دیگر که گروگانگیری میکنند و گروگان کشی، قرار گرفته و همایشها و نمایشهای زردشان را نمیبینید؟ پس چرا سکوت میکنید، پس چرا ساکن میشوید؟
انصاف داشته باشید و بدانید، مرام و معرفت چیزی نیست که میان حساب و هندسه، میان هجوم و نجوم، میان صنعت و دود گم شود و حتی در میان تاریخ رنگ ببازد.
لیکن بر ظلمی که روا میدارید کمی عدل پیشه کنید که نه همین جهان خلاصهی زندگیست و نه مرگ پایانی بر این جهان.
و اما تو محمد بهرامی؛
تو رفیق معصوم و حتی مظلوم من، ای که بر پیکر پاک و زلالت زخمها به یادگار گذاشتند، ایستادهترین باش و دستان توانمندت را بگشای که دوستان تو به داستان پرواز دستان توایمان دارند به تن پر حوصلهات.
و بدان که تو پیروزی در این مسیر، چرا که تو طاق طاقت تنگ دیارت هستی، چرا که تو سنگ صبر سَر ریز شدهی تبارت هستی.
چرا که، چرا که تو گواه درد هممان هستی.
انصاف نیست که از جان دیروزی سرنجلکُل، بهرامی و راه روشن چیزی نگفت و چیزی ننوشت.
بگذار بگذریم از اینکه گویا خورشید جامانده بود و بیخیال فردا، روشنتر بود و سوزانتر و بگذریم از اینکه گویا ماه به شب نرسیده، طلوع کرده بود و رسیده.
آری؛
آری، دیروز وعده گاه سخت گیج شده بود از شکوه شگرف وعدهای که وعده داده نشده بود، مات و مبهوت به هبوطی که ناگه روییده بود، چرا که محل شکفتن عشق بود و حماسه بر حماسه. حامیان و هواداران مبدل به دوستان و دوستداران، نه برای رجز خوانی که برای دلدادگی آمده بودند، این بار برای خودشان، این بار برای محمدی که حامد شده بود و ثناگو، بیشتر به خالقش، بیشتر به خلق خالقش، اما خسته و درد کشیده، اما صبورتر و سرسختتر و روندهتر.
دیروز در ترتیب بهرامی و یارانش، ترکیبی از حزن بود و شادی. حزن برای این دیار نجیب و باوقار، و شادی نیز هم باز برای همین دیار نجیب و باوقار، به سان درخت بلوطی که در آتش میسوزد، اما باز نیز ساقه و سایه به آتش میرساند و میسپارد. بلوط میسوزد اماایستاده و لبخندی بر لب، و هرگز نمیگرید چرا که ریشه دارد، چرا که ریشه نمیسوزد، چرا که میداند که دوباره میروید.
و اما مردان ذیصلاح و ذینفوذ شهر و دیارم که در سکوت راه روشن سکوت میکنید و در استقبالشان باز فریاد سکوتشان سر میدهید. نظم برای نظامشان را برهم میزنید و بهم. بر آنان میتازید و میبارید و میکوبید، اما نمیدانید، پس بدانید؛ که آنان خود این تقدیر را چونان کلام کدکنی ترجیح دادهاند تا به سان درختانی باشند در زیر تازیانههای کولاک و آذرخش با پویهی شکفتن و گفتن، تا رام صخرهای در ناز و در نوازش باران، خاموش از برای شنفتن.
نه؛ در گذر گذرگاه تاریخ هرگز نمیتوان تمام ردپای هلهلههای نور را دفن کرد، بیشهای از شعور را ویران ساخت، آن همه شور را نادیده نگاشت و حیرتزده در گور باقی گذاشت.
شما که مجریان قانون میشوید برای راهی که بیش و پیش از همه قانون را میشناسد و محترم است به آن، آیا در مدار جریانهای دیگر که گروگانگیری میکنند و گروگان کشی، قرار گرفته و همایشها و نمایشهای زردشان را نمیبینید؟ پس چرا سکوت میکنید، پس چرا ساکن میشوید؟
انصاف داشته باشید و بدانید، مرام و معرفت چیزی نیست که میان حساب و هندسه، میان هجوم و نجوم، میان صنعت و دود گم شود و حتی در میان تاریخ رنگ ببازد.
لیکن بر ظلمی که روا میدارید کمی عدل پیشه کنید که نه همین جهان خلاصهی زندگیست و نه مرگ پایانی بر این جهان.
و اما تو محمد بهرامی؛
تو رفیق معصوم و حتی مظلوم من، ای که بر پیکر پاک و زلالت زخمها به یادگار گذاشتند، ایستادهترین باش و دستان توانمندت را بگشای که دوستان تو به داستان پرواز دستان توایمان دارند به تن پر حوصلهات.
و بدان که تو پیروزی در این مسیر، چرا که تو طاق طاقت تنگ دیارت هستی، چرا که تو سنگ صبر سَر ریز شدهی تبارت هستی.
چرا که، چرا که تو گواه درد هممان هستی.