تاریخ انتشار
دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۲۷
کد مطلب : ۴۰۷۴۶۹
متن ارسالی:
دلنوشتهی تنها یادگار سردار شهید «نیکمحمدی»
۷
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛ گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز. گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند، توی گهواره چوبی پسری هست هنوز!!!
نمیدانم چه بگویم و چگونه شروع کنم. شهید و شهادت واژههای مقدسی هستند. به راستی که هنوز برایم واژه شهادت هضم نشده است، نه از حیثِ ارزشی بلکه توصیف اینکه چگونه مردانِ مکتب ولایتِ علوی و دلدادگان حسین (ع)، جان خود را به خطر انداختند و به میدانهای پر از تیر و توپ و آتش قدم نهادند و با عشق به دین و ولایت و مکتب حیدری، در عنفوان نوجوانی و جوانی و در بحرانیترین دوران تاریخ این مملکت، حماسهها آفریدند. آری! دلم بهانه پدر را گرفته! دوست دارم حرف دلم را در جمع همرزمان پدرم و دیگر رزمندگان بگویم.
بابای عزیزم! دلم برات تنگ شده. اما نبودنت را به یادگاریها و نوشتههایی که برایمان به جا گذاشتهای و عمق بصیرت انقلابیت را هدیه کردهای، تحمل کردهام.
پدر جان آیا میشنوی چه می گویم؟ یقین دارم که میشنوی! چون خدای رحمان فرمودهاند: «شهیدان زندهاند». در آغاز از قلب کوچک نوه عزیزت «مسعود کوچولوی من» به طراوت گلهای بهاری، سلامی جانانه تقدیم میکنم. آری! به عشق تو که هیچ وقت ندیدمت او را مسعود نام نهادم تا با ولع بسیار، روزی هزار بار تو را صدا بزنم..
پدم! اسم پسرم را مسعود گذاشتم که بگویم اگر دیروز مسعودی از دست دادم اما خداوند به لطفش، سعادت را از من نگرفته و مسعودها را جاودانه کرده است.
پدر عزیزم! میخواهم زمانیکه برسر مزارت میآیم صدایت کنم و بهت بگویم که بی تو بر من و مامان چه گذشته است. میخواهم از روزهایی برایت بگویم که میخواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن را نداشتم. چون شادی و لبخند در برگ ریزان زندگیام محو شده بود.
پدر جان! بعد از شهادت تو، در همان خانه گلی و محقری که هنوز هم بوی تو را میدهد و در همان روستایی که از جنس سادگی و اخلاص است، بوی تو را تا عمق جانم حس میکنم. هنوز هم وقتی به آنجا میروم حال و هوایم عوض میشود. هنوز هم وقتی آنجا میروم، در کنار خودم دستهای گرم و مهربانِ مادر و مادربزرگ و پدر بزرگ را احساس میکنم ولی تنها دست نوازشگر پدر را بر سرم ندارم. آن روزها، مردمانِ مهربان و ساده دل روستا میگفتند پدرت خواهد آمد. من چه شبها و چه روزها که در خانه چشم انتظار آمدنت بودم و دوست داشتم بابایم را ببینم و در رویاهایم فقط تو را مجسم میکردم.
پدر جانم! هیچ وقت آن خوابهای صادقانه و کودکانهام را که در میان گلها و سبزها قدم میزدیم و با لباس سبز پاسداری که پوشیده بودی، به هم لبخند میزدیم و سپس ترکم میکردی، فراموش نخواهم کرد. مانند سایر بچهها دوست داشتم در کنارم باشی و سربر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم.
پدر عزیزم! اکنون زمانی است که باید بیشتر به شما افتخار کنم چون شما یک «شهید» از تبار حسینیان هستی و «شهید» زیباترین مصداق عشق، شجاعت و ایثار است. میخواهم بگویم که سختترین روزهای زندگیم زمانی بود که تازه قدم در دبستان گذاشتم و باید در پای تخته سیاه، با دستان کوچک و لرزانم کلمه «بابا» را بخش میکردم و صدا میکشیدم یا مینوشتم، ولی من قادر به این کار نبودم زیرا من در زندگی خود هرگز «بابا» را ندیده و کسی را «بابا» صدا نکرده بودم. چقدر کار سخت و رنج آور بود نوشتن «بابا»!!!
پدر جان! سالهاست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح میرسانم. اگرچه زخمهای سینهات را هرشب چون کابوس میبینم و آنچه از نحوة شهادتت شنیدهام را تا امروز مرور میکنم، ولی با افتخار فریاد میزنم، آری! من فرزند یک شهیدم که حسین (ع) گویان آسمانی و همانند فاطمه الزهرا (س) بی نشان مانده است!!!
پدر عزیزم! سردار سپاه! فرمانده دلاور کربلایی 5! شهید مفقودالاثر سید مسعود نیک محمدی! برای دیدن تو باید از کدام کوچه و پس کوچهها گذشت؟ کوچههای خاکی روستایمان هنوز آن لحظة خداحافظی که مردم روستا تعریف میکنند، و برای آخرین بار آمده بودی و به عملیات رفتی و برنگشتی را یادآور میکنند و صلابت گامهایت را گواهی میدهند.
پدر جان! می گویند در عملیات خیبر عاشقانه جنگیدی و پس از سیراب نمودن عراقی مجروح، ناجوان مردانه از پشت تو را هدف تیرِ کینه و نخوت قرار داد تا مجروع خیبری باشی اما تو را معامله با حق بود و بعد از 5 سال و 4 ماه حضور مداوم در جبهههای جنگ، در شبی ظلمانی، سربند شهادت بستی و در کربلای 5 آسمانی شدی. می گویند، بی محابا تا آخرین نفس جنگیدی و با اینکه فرمانده بودی، جلوتر از نیروهای تحت امر، کمینگاه خصم را یکی پس از دیگری فتح نمودی تا به وعدگاه وصال الی الله رسیدی. چه نامی ماندگار برایم شدی! چه الگویی جاودان برایم هستی! چه نامی پرافتخار برایم شدی!
خوشا به حالت ای سردار، که عاشقانه به قافله حسین (ع) پیوستی و دفتر سرخ شهادت را به خون پاک خود امضا کردی. ممکن است که من در نگاه اول حسرت خورده باشم که چرا پدر ندارم ولی با نگاهی دقیق و عمیق میبینم آنچه که پدرم به من داده حقم را ادا و وجودم را اقناع به دین کرد. پدر جان! با وصایایت، مفهوم در رکاب ولایت فقیه بودن و معرفت به دین و ایمان به راه حق را در جانم ام تزریق نمودی.
پدر عزیزم! هرگز رهبر عزیزم را تنها نمیگذارم و تا پای جان از اسلام و انقلاب و ولایت دفاع میکنم. زیرا این بخشی از دست نوشتههای توست که با خون مطهرت متبرک کردهای که تا پای جان از ولایت فقیه دفاع کنید. میخواهم به همه بگویم من دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم. چرا که پدر من زنده است و تا الان پا به پای زندگی همراهم بوده و کمکم کرده است. بله! پدرم زنده است و هزاران درود بر پدری که فرزندش را به نام فرمانده شجاع و دلیرش (محسن رضایی) محسن نامید.
و سلام بر بابایی که سالهاست در رویاهایم با او درد دل میکنم و به لباس سبز پاسداری که کفن ابدیت در شلمچة پرخاطره شد، افتخار میکنم. پدرجان! نیک می دانم که در سرای پر نعمت الهی شادمان و مسرور هستی، پس تنهایم نگذار و فردای قیامت ما شفیعمان باش.
--------------------------------------
سید محسن نیک محمدی
تنها یادگار سردار مفقودالاثر، شهید سید مسعود نیک محمدی
نمیدانم چه بگویم و چگونه شروع کنم. شهید و شهادت واژههای مقدسی هستند. به راستی که هنوز برایم واژه شهادت هضم نشده است، نه از حیثِ ارزشی بلکه توصیف اینکه چگونه مردانِ مکتب ولایتِ علوی و دلدادگان حسین (ع)، جان خود را به خطر انداختند و به میدانهای پر از تیر و توپ و آتش قدم نهادند و با عشق به دین و ولایت و مکتب حیدری، در عنفوان نوجوانی و جوانی و در بحرانیترین دوران تاریخ این مملکت، حماسهها آفریدند. آری! دلم بهانه پدر را گرفته! دوست دارم حرف دلم را در جمع همرزمان پدرم و دیگر رزمندگان بگویم.
بابای عزیزم! دلم برات تنگ شده. اما نبودنت را به یادگاریها و نوشتههایی که برایمان به جا گذاشتهای و عمق بصیرت انقلابیت را هدیه کردهای، تحمل کردهام.
پدر جان آیا میشنوی چه می گویم؟ یقین دارم که میشنوی! چون خدای رحمان فرمودهاند: «شهیدان زندهاند». در آغاز از قلب کوچک نوه عزیزت «مسعود کوچولوی من» به طراوت گلهای بهاری، سلامی جانانه تقدیم میکنم. آری! به عشق تو که هیچ وقت ندیدمت او را مسعود نام نهادم تا با ولع بسیار، روزی هزار بار تو را صدا بزنم..
پدم! اسم پسرم را مسعود گذاشتم که بگویم اگر دیروز مسعودی از دست دادم اما خداوند به لطفش، سعادت را از من نگرفته و مسعودها را جاودانه کرده است.
پدر عزیزم! میخواهم زمانیکه برسر مزارت میآیم صدایت کنم و بهت بگویم که بی تو بر من و مامان چه گذشته است. میخواهم از روزهایی برایت بگویم که میخواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن را نداشتم. چون شادی و لبخند در برگ ریزان زندگیام محو شده بود.
پدر جان! بعد از شهادت تو، در همان خانه گلی و محقری که هنوز هم بوی تو را میدهد و در همان روستایی که از جنس سادگی و اخلاص است، بوی تو را تا عمق جانم حس میکنم. هنوز هم وقتی به آنجا میروم حال و هوایم عوض میشود. هنوز هم وقتی آنجا میروم، در کنار خودم دستهای گرم و مهربانِ مادر و مادربزرگ و پدر بزرگ را احساس میکنم ولی تنها دست نوازشگر پدر را بر سرم ندارم. آن روزها، مردمانِ مهربان و ساده دل روستا میگفتند پدرت خواهد آمد. من چه شبها و چه روزها که در خانه چشم انتظار آمدنت بودم و دوست داشتم بابایم را ببینم و در رویاهایم فقط تو را مجسم میکردم.
پدر جانم! هیچ وقت آن خوابهای صادقانه و کودکانهام را که در میان گلها و سبزها قدم میزدیم و با لباس سبز پاسداری که پوشیده بودی، به هم لبخند میزدیم و سپس ترکم میکردی، فراموش نخواهم کرد. مانند سایر بچهها دوست داشتم در کنارم باشی و سربر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم.
پدر عزیزم! اکنون زمانی است که باید بیشتر به شما افتخار کنم چون شما یک «شهید» از تبار حسینیان هستی و «شهید» زیباترین مصداق عشق، شجاعت و ایثار است. میخواهم بگویم که سختترین روزهای زندگیم زمانی بود که تازه قدم در دبستان گذاشتم و باید در پای تخته سیاه، با دستان کوچک و لرزانم کلمه «بابا» را بخش میکردم و صدا میکشیدم یا مینوشتم، ولی من قادر به این کار نبودم زیرا من در زندگی خود هرگز «بابا» را ندیده و کسی را «بابا» صدا نکرده بودم. چقدر کار سخت و رنج آور بود نوشتن «بابا»!!!
پدر جان! سالهاست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح میرسانم. اگرچه زخمهای سینهات را هرشب چون کابوس میبینم و آنچه از نحوة شهادتت شنیدهام را تا امروز مرور میکنم، ولی با افتخار فریاد میزنم، آری! من فرزند یک شهیدم که حسین (ع) گویان آسمانی و همانند فاطمه الزهرا (س) بی نشان مانده است!!!
پدر عزیزم! سردار سپاه! فرمانده دلاور کربلایی 5! شهید مفقودالاثر سید مسعود نیک محمدی! برای دیدن تو باید از کدام کوچه و پس کوچهها گذشت؟ کوچههای خاکی روستایمان هنوز آن لحظة خداحافظی که مردم روستا تعریف میکنند، و برای آخرین بار آمده بودی و به عملیات رفتی و برنگشتی را یادآور میکنند و صلابت گامهایت را گواهی میدهند.
پدر جان! می گویند در عملیات خیبر عاشقانه جنگیدی و پس از سیراب نمودن عراقی مجروح، ناجوان مردانه از پشت تو را هدف تیرِ کینه و نخوت قرار داد تا مجروع خیبری باشی اما تو را معامله با حق بود و بعد از 5 سال و 4 ماه حضور مداوم در جبهههای جنگ، در شبی ظلمانی، سربند شهادت بستی و در کربلای 5 آسمانی شدی. می گویند، بی محابا تا آخرین نفس جنگیدی و با اینکه فرمانده بودی، جلوتر از نیروهای تحت امر، کمینگاه خصم را یکی پس از دیگری فتح نمودی تا به وعدگاه وصال الی الله رسیدی. چه نامی ماندگار برایم شدی! چه الگویی جاودان برایم هستی! چه نامی پرافتخار برایم شدی!
خوشا به حالت ای سردار، که عاشقانه به قافله حسین (ع) پیوستی و دفتر سرخ شهادت را به خون پاک خود امضا کردی. ممکن است که من در نگاه اول حسرت خورده باشم که چرا پدر ندارم ولی با نگاهی دقیق و عمیق میبینم آنچه که پدرم به من داده حقم را ادا و وجودم را اقناع به دین کرد. پدر جان! با وصایایت، مفهوم در رکاب ولایت فقیه بودن و معرفت به دین و ایمان به راه حق را در جانم ام تزریق نمودی.
پدر عزیزم! هرگز رهبر عزیزم را تنها نمیگذارم و تا پای جان از اسلام و انقلاب و ولایت دفاع میکنم. زیرا این بخشی از دست نوشتههای توست که با خون مطهرت متبرک کردهای که تا پای جان از ولایت فقیه دفاع کنید. میخواهم به همه بگویم من دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم. چرا که پدر من زنده است و تا الان پا به پای زندگی همراهم بوده و کمکم کرده است. بله! پدرم زنده است و هزاران درود بر پدری که فرزندش را به نام فرمانده شجاع و دلیرش (محسن رضایی) محسن نامید.
و سلام بر بابایی که سالهاست در رویاهایم با او درد دل میکنم و به لباس سبز پاسداری که کفن ابدیت در شلمچة پرخاطره شد، افتخار میکنم. پدرجان! نیک می دانم که در سرای پر نعمت الهی شادمان و مسرور هستی، پس تنهایم نگذار و فردای قیامت ما شفیعمان باش.
--------------------------------------
سید محسن نیک محمدی
تنها یادگار سردار مفقودالاثر، شهید سید مسعود نیک محمدی