تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۰۸
کد مطلب : ۴۱۴۶۱۸
یادداشت /
بیراهه
جهانبخش محبی نیا
۱
کبنا ؛اسناد و میراث تاریخی و تحلیل اوضاع جهان و به کارگیری معارف حاصل از گفتمانها و پارادایمها، ناکامیهای وافری را به رخ میکشد. از قرار معلوم بنا نیست به این زودیها بشر از شر عواقب نامطلوب حیات اجتماعی- سیاسی خویش رهایی یابد. دستمایه انسان در قالب نظامهای سیاسی و حکمرانی آن چنان آکنده از تناقض، تعارض و خیانت است که به جای ایجاد همدلی و همآوایی بین انسانها، مزاج تابعین قدرت را به تغییر و مبارزه، اصلاح و انقلاب سوق میدهد. در این بین روایتگران نسبیت، پوچگرایی و آنارشیسم همواره بر سر مزار خالی نالیدهاند و در طول زمان هم قابل اعتماد نبودهاند.
هنوز پیروان و معلمان فلسفه جهانی اعم تحصیلگرایان و معناآفرینان با لشکری از حلقه وینیها، پدیدارشناسان و اگزیستانسیالیستها در غرب، اشراقیون و متکلمین در شرق میانه و نزدیک، کنفوسیوس و بودائیسم در خاور دور قادر نبودهاند بدیهیترین پاسخ انسان را جواب دهند، اضطراب و افسردگی را از او دور سازند و به او بیاموزند چگونه بیندیشد و به چه نحوی زیست اختیار کند که شایسته نام او باشد. بهراستی ریشه ناملایمات، گرفتاریها و عصیان بشر از کجاست؟ جنگ، نزاع، کشمکش و ستیزه به یک ضرورت اجتماعی تبدیل شده است و نوع بشر نمیتواند بدون قتل و کشتار زندگی کند.
جنگ فاشیستها و جنگطلبان قبل از اینکه توسط عوام شروع شود و طبق معمول سرباز و هیزم تنور جنگ باشند، از طریق فلاسفه مشهور و بنام قطعیت مییابد. نقشهخوان جنگها؛ مهندسین و فارغالتحصیلان دانشگاهها بودهاند و آلات و ادوات جنگی را آنان ساختهاند. هم اینک نیز بعضی از نخبگان، حاکمان و طیفی از نیروهای تحصیلکرده در محیطهای علمی بستر فاشیسم و پوپولیسم را پهن میکنند و هیچ ابایی از جنگی کردن فضای بینالمللی ندارند.فلسفه غرب بعد از یک هزار سال حاکمیت سنت رومی - مسیحی برای آسایش انسان، فلسفیدن را زمینی کرد و تمامقد، خویش را در خدمت انسان قرار داد، اومانیسم خلق شد، رنسانس پا گرفت، مدرنیته در ویترین سیاست و فلسفه، هنر و ادبیات به ماکت معرفت تبدیل شد. اما بعد از چندین سده، تازه متوجه شد که تجربه گوهری زمینی است و در آسمان شناسهای ندارد. البته آسمان هم جای خود دارد، انسان بدون آسمان قادر به حیات نیست. آسمان سرپوش زندگی انسان است.اشتباه دیگر فلسفه در غرب، انقطاع از شرق و دوری از تعامل با تاریخ بود که آن را از هشیاری و جامعیت انداخت. کما اینکه فلسفه زندگی در شرق هماکنون دچار همین اشتباه است که سرگیجهآور است. فلسفه شرق هم اگر بتوانیم آن تفلسف بنامیم غرب را به حال خویشتن رها کرده و بهزعم خویش سهمیهای برای شیطان لحاظ کرده است. در صورتی که شرق و غرب دو نیمکره یک جهان هستند که بانی آن حضرت حق است. نقطه اساسی همینجاست که قهر فلسفه شرق و غرب و درگیرشدن ادیان الهی با همدیگر، فضا را برای بروز مجدد افکار مارکسیستی از یک سو و فاشیسم و پوپولیسم از سوی دیگر مطلوب و مناسب کرده است.امروزه مارکسیسم با پنهان کردن خیانتهای بارز در چین، شوروی، اروپای شرقی و اقصی نقاط دنیا، باز بیرق رهاییبخشی بر دوش گرفته است و به اعتباری بیش از نگاههای پس مدرنیته مدعی درگیرشدن با مسائل جهانی است. مارکسیستها طرح مباحث روشنفکرانهشان را دلیل بالا رفتن دستمزد کارگران و محاکمه علمی لیبرالیزم و نئولیبرالیزم میدانند و به همین جهت نهتنها در اروپا، آمریکا، شرق آسیا بلکه از کشورهای مسلمان و ایران نیز خیمه برپا میکنند.
البته وقتی در ایران مستعدان تولید علم در دانشگاه و حوزه دچار مسحوری قدرت و مستوری در بیان واقع میشوند طبیعی است سیاستورزان، مدیران و بخشی از کارگزاران برای مبارزه با دیدگاههای لیبرالیستی و نئولیبرالیستی به متدولوژی مارکسیستها متوسل شوند و جالب است خودشان را هم مخالف مارکسیسم نشان دهند.امروزه تاکید افراطی بر حق دولت و جامعه و نادیدهگرفتن حقوق افراد و تن دادن به دیالکتیک در برخورد با پدیدهها که امر واقع است بخشی از جامعه را مارکسزده خواهد کرد. راه اندازی موج مخالفت با خلق ثروت مشروع، فقیر نشان دادن خویشتن بهزعم دارایی و سرمایههای زیاد، مقصر جلوهدادن دیگران در ناکامیها، وفادار نبودن به عهد و پیمان، نشانهای نفوذ تفکر مارکسیسم است. برای هر واقعهای مقصری باید یافته شود تا قدرت انگ نخورد و هر کس برای متهم کردن خویش پروندهاش را زیر بغل داشته باشد. وفاداری به روح مارکسیسم و انطباق شیوه مدیریت و تبیین جهان و اعتبار بخشیدن به متدولوژی مارکسیسم، اذهان مدیران و نخبگان ما را به نفع دیدگاههای مارکسیستی خواهد کشاند. وقتی هم اذهان در اختیار هر ایدئولوژی و تفکری قرار گیرد، دانسته یا ندانسته، انسان حالت کارگزاری به آن ایده مییابد. در این اثنا، اخلاق هم در جامعه، رنگ و بوی دهری و اپورتونیستی و موقعیتطلبانه و کاسبکارانه خواهد گرفت. آنگاه است که در رسانه ملی به جای تبلیغ استعدادهای ملی و جوانان کشور به فکر دردانه خویش، جامعه را به بازی خواهیم گرفت تا اصالت و نجابت خانوادگیمان را به رخ بکشیم، اما غافل از اینکه آنچه بر زمین میماند آبروی خانواده نیست؛ بلکه تشتی است که از بام افتاده است.
هنوز پیروان و معلمان فلسفه جهانی اعم تحصیلگرایان و معناآفرینان با لشکری از حلقه وینیها، پدیدارشناسان و اگزیستانسیالیستها در غرب، اشراقیون و متکلمین در شرق میانه و نزدیک، کنفوسیوس و بودائیسم در خاور دور قادر نبودهاند بدیهیترین پاسخ انسان را جواب دهند، اضطراب و افسردگی را از او دور سازند و به او بیاموزند چگونه بیندیشد و به چه نحوی زیست اختیار کند که شایسته نام او باشد. بهراستی ریشه ناملایمات، گرفتاریها و عصیان بشر از کجاست؟ جنگ، نزاع، کشمکش و ستیزه به یک ضرورت اجتماعی تبدیل شده است و نوع بشر نمیتواند بدون قتل و کشتار زندگی کند.
جنگ فاشیستها و جنگطلبان قبل از اینکه توسط عوام شروع شود و طبق معمول سرباز و هیزم تنور جنگ باشند، از طریق فلاسفه مشهور و بنام قطعیت مییابد. نقشهخوان جنگها؛ مهندسین و فارغالتحصیلان دانشگاهها بودهاند و آلات و ادوات جنگی را آنان ساختهاند. هم اینک نیز بعضی از نخبگان، حاکمان و طیفی از نیروهای تحصیلکرده در محیطهای علمی بستر فاشیسم و پوپولیسم را پهن میکنند و هیچ ابایی از جنگی کردن فضای بینالمللی ندارند.فلسفه غرب بعد از یک هزار سال حاکمیت سنت رومی - مسیحی برای آسایش انسان، فلسفیدن را زمینی کرد و تمامقد، خویش را در خدمت انسان قرار داد، اومانیسم خلق شد، رنسانس پا گرفت، مدرنیته در ویترین سیاست و فلسفه، هنر و ادبیات به ماکت معرفت تبدیل شد. اما بعد از چندین سده، تازه متوجه شد که تجربه گوهری زمینی است و در آسمان شناسهای ندارد. البته آسمان هم جای خود دارد، انسان بدون آسمان قادر به حیات نیست. آسمان سرپوش زندگی انسان است.اشتباه دیگر فلسفه در غرب، انقطاع از شرق و دوری از تعامل با تاریخ بود که آن را از هشیاری و جامعیت انداخت. کما اینکه فلسفه زندگی در شرق هماکنون دچار همین اشتباه است که سرگیجهآور است. فلسفه شرق هم اگر بتوانیم آن تفلسف بنامیم غرب را به حال خویشتن رها کرده و بهزعم خویش سهمیهای برای شیطان لحاظ کرده است. در صورتی که شرق و غرب دو نیمکره یک جهان هستند که بانی آن حضرت حق است. نقطه اساسی همینجاست که قهر فلسفه شرق و غرب و درگیرشدن ادیان الهی با همدیگر، فضا را برای بروز مجدد افکار مارکسیستی از یک سو و فاشیسم و پوپولیسم از سوی دیگر مطلوب و مناسب کرده است.امروزه مارکسیسم با پنهان کردن خیانتهای بارز در چین، شوروی، اروپای شرقی و اقصی نقاط دنیا، باز بیرق رهاییبخشی بر دوش گرفته است و به اعتباری بیش از نگاههای پس مدرنیته مدعی درگیرشدن با مسائل جهانی است. مارکسیستها طرح مباحث روشنفکرانهشان را دلیل بالا رفتن دستمزد کارگران و محاکمه علمی لیبرالیزم و نئولیبرالیزم میدانند و به همین جهت نهتنها در اروپا، آمریکا، شرق آسیا بلکه از کشورهای مسلمان و ایران نیز خیمه برپا میکنند.
البته وقتی در ایران مستعدان تولید علم در دانشگاه و حوزه دچار مسحوری قدرت و مستوری در بیان واقع میشوند طبیعی است سیاستورزان، مدیران و بخشی از کارگزاران برای مبارزه با دیدگاههای لیبرالیستی و نئولیبرالیستی به متدولوژی مارکسیستها متوسل شوند و جالب است خودشان را هم مخالف مارکسیسم نشان دهند.امروزه تاکید افراطی بر حق دولت و جامعه و نادیدهگرفتن حقوق افراد و تن دادن به دیالکتیک در برخورد با پدیدهها که امر واقع است بخشی از جامعه را مارکسزده خواهد کرد. راه اندازی موج مخالفت با خلق ثروت مشروع، فقیر نشان دادن خویشتن بهزعم دارایی و سرمایههای زیاد، مقصر جلوهدادن دیگران در ناکامیها، وفادار نبودن به عهد و پیمان، نشانهای نفوذ تفکر مارکسیسم است. برای هر واقعهای مقصری باید یافته شود تا قدرت انگ نخورد و هر کس برای متهم کردن خویش پروندهاش را زیر بغل داشته باشد. وفاداری به روح مارکسیسم و انطباق شیوه مدیریت و تبیین جهان و اعتبار بخشیدن به متدولوژی مارکسیسم، اذهان مدیران و نخبگان ما را به نفع دیدگاههای مارکسیستی خواهد کشاند. وقتی هم اذهان در اختیار هر ایدئولوژی و تفکری قرار گیرد، دانسته یا ندانسته، انسان حالت کارگزاری به آن ایده مییابد. در این اثنا، اخلاق هم در جامعه، رنگ و بوی دهری و اپورتونیستی و موقعیتطلبانه و کاسبکارانه خواهد گرفت. آنگاه است که در رسانه ملی به جای تبلیغ استعدادهای ملی و جوانان کشور به فکر دردانه خویش، جامعه را به بازی خواهیم گرفت تا اصالت و نجابت خانوادگیمان را به رخ بکشیم، اما غافل از اینکه آنچه بر زمین میماند آبروی خانواده نیست؛ بلکه تشتی است که از بام افتاده است.