کبنا ؛درود بر یاران صمیم و دوستان ندیم!
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را ,,,,
سرآغاز کلام: به حرمت نام مقدّس آموزگار، قد قامتْ قیام نموده و بر دستان تک تک آموزگاران ایل بوسه می زنم.
در ره منزل لیلی چه خطرهاست در آن / شرط اول قدم آنست که مجنون باشی...
آموزگار با تکیه بر جور استاد به ز مهر پدر، آموزه های انسانی و آموخته های زندگی را به ما می آموزد.
به قول بزرگی؛ هرگاه می خواهید به توسعه ی جامعه ای نگاه کنید؛ به سراغ آموزش و پرورش آن دیار بروید. آموزگاری، نه شغل، که عاشقی است و شرح بی نهایتی از حُسنِ یار.
درس معلم زمزمه محبتی بود و معلم سرآغاز و سرانجام محبت.
در روزگاری نه چندان دور، در ایل، معلم هم قاضی بود، هم سخنور ایل، هم مصلح و هم حلال مشکلات مردمانش... هم قدر داشت و هم قادر بود.. هم علم داشت و هم عالم بود... هم وزن داشت و هم واضح بود.
باری، قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری...
گویا توسط عده ای و عُده ای از شاگرنماها که قدر خرمهره و دُرّ شاهوار را از هم سوا نمی دانستند و گویای گوهرنشناسی بودند؛ حقوق معلم، سطحی انگاشته شد و ساده.
آموزگار که حکمت ارادت شاگرد و استاد را در " آداب المتعلمین" به شاگرد خویش آموخته بود، به معلمی دلخوش بود و خویش را مَفْخَر ایل می دانست...
اما افسوس که همیشه نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار,,,
معلم، که عاشقی می کرد و صادقی، عشقش ساده انگاشته شد و صدقش، بیجا.
تمام حقوق و مزایا و اضافه و کار و دستمزدش، کفاف زندگی را نداد. هم به مطالعه محتاج بود، هم به اندیشه...
کلاس درس و مشق از یک سو زیبنده ی نامش بود و از سویی، در سفره اش، کودکانش در تلاش بودند که " نان" را هجا نمایند و بخش...
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال را/ عشرت امروز بی اندیشه ی فردا خوش است....
باید راهی می پویید و چاره ای می نمود. غم نان، غم راه، نشان و نامش شد. چه باید می کرد!؟!
در آژانس محله نشست، درسکوت و برهوت.
تلفن زنگی خورد. آژانس دار صدایش زد به شادی، سرویس داری جناب!... .
لبخند تلخی برلبانش نشست. به آدرسی رفت، که کاش هرگز نمی رفت.
شاگرد در قبای مسافر و آموزگار در قامت مسافرکشْ! سخت بود وصعب. نه حرفی داشت و نه صرفی برای حرمت گذاری آداب المتعلمین.
به مقصد رسیدند و شاگرد اسکناسی به سوی معلم خویش کشید.
هردو سکوت، هردو بهت زده و هردو نایی برای لبخند شاگرد و استادی نداشتند:
حریمِ حرمتِ معلم شکسته شد و شاگرد، دلشکسته تر.
از آن روز حقوق طبیب- شاگردِ معلم- به مرز ده ها و صدها میلیون سرکشید و حقوق معلم، به حداقل های زندگی هم کفایت نمی کرد.
گُل سعادت، بی روح معلم نروید و نرویید... آسیب های جامعه ی ایلیاتی سربه فلک کشید و آموزگار بغض کرده در بهت، انگشتی به اشاره!
هزار معنا داشت: او ز اَفسون گوهرنشناس، افسانه شد.
گه آب را آتش بَرَد، گَه آب آتش را خورد....
سروی سایه فکن بر قله ی عشق بر زمین فتاد و مطب شاگردش، پرمشتری شد...
پیشگیری بهتر از درمان نبود وگرنه، آموزگاز ایل، آموزگار بود.
آمار فجایع بار اعتیاد، طلاق، خودفروشی، آن فروشی، این فروشی و آسیب های اجتماعی، کمر ایل را شکست. زمانی، در ایل اگر می شنیدی بانویی طلاق گرفته، ارکان ایل به لرزه در می آمد، اما همین چند روز پیش در یکی از دستاوردهای الکترونیکی قوه قضاییه در راستای توسعه- دفتر خدمات قضایی- بر کاغذی سپید، نگاشته بودند با خط سیاه: " متقاضیان طلاق به آدرس ....مراجعه نمایند!""
آموزگارم را دیدم، قدشکسته ! بر دستش بوسه زدم و از احوالش پرسیدم و شیرینی زبانی کردم و از "قیصر" برایش زمزمه کردم:
" کاری ندارم
کجایی
چه می کنی/
بی عشق سر مکن که
دلت پیر می شود..."
لبخند بی رنگی زد و گفت:"
نیوشنده است پیامت سروش... اما
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال را ...
بغض کرد، بوسه ای بر رویم زد و بدرود گفت. خواننده گرانمایه،
به حرمت نام مقدس آموزگار، قد قامت، قیام بفرما و با تمام وجودت، برایش نتی سکوت کن.
تقدیم به آموزگاران ایل
شاگرد کوچکتان
سروش درست
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را ,,,,
سرآغاز کلام: به حرمت نام مقدّس آموزگار، قد قامتْ قیام نموده و بر دستان تک تک آموزگاران ایل بوسه می زنم.
در ره منزل لیلی چه خطرهاست در آن / شرط اول قدم آنست که مجنون باشی...
آموزگار با تکیه بر جور استاد به ز مهر پدر، آموزه های انسانی و آموخته های زندگی را به ما می آموزد.
به قول بزرگی؛ هرگاه می خواهید به توسعه ی جامعه ای نگاه کنید؛ به سراغ آموزش و پرورش آن دیار بروید. آموزگاری، نه شغل، که عاشقی است و شرح بی نهایتی از حُسنِ یار.
درس معلم زمزمه محبتی بود و معلم سرآغاز و سرانجام محبت.
در روزگاری نه چندان دور، در ایل، معلم هم قاضی بود، هم سخنور ایل، هم مصلح و هم حلال مشکلات مردمانش... هم قدر داشت و هم قادر بود.. هم علم داشت و هم عالم بود... هم وزن داشت و هم واضح بود.
باری، قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری...
گویا توسط عده ای و عُده ای از شاگرنماها که قدر خرمهره و دُرّ شاهوار را از هم سوا نمی دانستند و گویای گوهرنشناسی بودند؛ حقوق معلم، سطحی انگاشته شد و ساده.
آموزگار که حکمت ارادت شاگرد و استاد را در " آداب المتعلمین" به شاگرد خویش آموخته بود، به معلمی دلخوش بود و خویش را مَفْخَر ایل می دانست...
اما افسوس که همیشه نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار,,,
معلم، که عاشقی می کرد و صادقی، عشقش ساده انگاشته شد و صدقش، بیجا.
تمام حقوق و مزایا و اضافه و کار و دستمزدش، کفاف زندگی را نداد. هم به مطالعه محتاج بود، هم به اندیشه...
کلاس درس و مشق از یک سو زیبنده ی نامش بود و از سویی، در سفره اش، کودکانش در تلاش بودند که " نان" را هجا نمایند و بخش...
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال را/ عشرت امروز بی اندیشه ی فردا خوش است....
باید راهی می پویید و چاره ای می نمود. غم نان، غم راه، نشان و نامش شد. چه باید می کرد!؟!
در آژانس محله نشست، درسکوت و برهوت.
تلفن زنگی خورد. آژانس دار صدایش زد به شادی، سرویس داری جناب!... .
لبخند تلخی برلبانش نشست. به آدرسی رفت، که کاش هرگز نمی رفت.
شاگرد در قبای مسافر و آموزگار در قامت مسافرکشْ! سخت بود وصعب. نه حرفی داشت و نه صرفی برای حرمت گذاری آداب المتعلمین.
به مقصد رسیدند و شاگرد اسکناسی به سوی معلم خویش کشید.
هردو سکوت، هردو بهت زده و هردو نایی برای لبخند شاگرد و استادی نداشتند:
حریمِ حرمتِ معلم شکسته شد و شاگرد، دلشکسته تر.
از آن روز حقوق طبیب- شاگردِ معلم- به مرز ده ها و صدها میلیون سرکشید و حقوق معلم، به حداقل های زندگی هم کفایت نمی کرد.
گُل سعادت، بی روح معلم نروید و نرویید... آسیب های جامعه ی ایلیاتی سربه فلک کشید و آموزگار بغض کرده در بهت، انگشتی به اشاره!
هزار معنا داشت: او ز اَفسون گوهرنشناس، افسانه شد.
گه آب را آتش بَرَد، گَه آب آتش را خورد....
سروی سایه فکن بر قله ی عشق بر زمین فتاد و مطب شاگردش، پرمشتری شد...
پیشگیری بهتر از درمان نبود وگرنه، آموزگاز ایل، آموزگار بود.
آمار فجایع بار اعتیاد، طلاق، خودفروشی، آن فروشی، این فروشی و آسیب های اجتماعی، کمر ایل را شکست. زمانی، در ایل اگر می شنیدی بانویی طلاق گرفته، ارکان ایل به لرزه در می آمد، اما همین چند روز پیش در یکی از دستاوردهای الکترونیکی قوه قضاییه در راستای توسعه- دفتر خدمات قضایی- بر کاغذی سپید، نگاشته بودند با خط سیاه: " متقاضیان طلاق به آدرس ....مراجعه نمایند!""
آموزگارم را دیدم، قدشکسته ! بر دستش بوسه زدم و از احوالش پرسیدم و شیرینی زبانی کردم و از "قیصر" برایش زمزمه کردم:
" کاری ندارم
کجایی
چه می کنی/
بی عشق سر مکن که
دلت پیر می شود..."
لبخند بی رنگی زد و گفت:"
نیوشنده است پیامت سروش... اما
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال را ...
بغض کرد، بوسه ای بر رویم زد و بدرود گفت. خواننده گرانمایه،
به حرمت نام مقدس آموزگار، قد قامت، قیام بفرما و با تمام وجودت، برایش نتی سکوت کن.
تقدیم به آموزگاران ایل
شاگرد کوچکتان
سروش درست
همکاران عزیز جامعه امروزی که به انواع آسیب ها، ناهنجاریها ،بداخلاقیها،طلاقها،دعواها،بی عاطفه گریها،حرمت شکنیها و هزاران مشکل دیگر که لذت زندگی را از کام خانواده ها و جامعه گرفته نتیجه بی توجهی چندی ساله دولتها بعداز انقلاب است.
ای کاش مسئولان بی درد کشور،چشمان خود باز می کردند واقعیت را میدیدند وبرای نجات این جامعه وپیشرفت مملکت تنها نسخه نجات بخش ودرمان را صادر میکردند که ( همان توجه و احترام به معلم است)
مادامی که معلم از لحاظ مادی تامین نشود هیچ تربیت اجتماعی و پیشرفت لذت بخشی صورت نخواهد گرفت.