تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۹
کد مطلب : ۴۳۳۷۲۱
یادداشت| سروش درست
مشق نام لیلی
۰
کبنا ؛به پاس مقام شامخ آموزگار و پاسداشت روز سپید معلِّم!
میان سوخته و خام فرق بسیار است/
سرشک تاک کجا، گریهی کباب کجا
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت و در بند آن مباشی که مضمون نمانده است. میتوان دلِ پر را به آهِ قلم سبک کرد. میتوان از وین رقم زد، از برجام نوشت، از فرجام نوعدوستی، خیانت و بدِسرنوشت.
از تحریم و گرانی. از مرغی که سرانجام نه در خانهی همسایه که در کاشانهی خویش، غاز است، پر افاده و ناز. از سفرهی تهی از نان و سنگ به دندان. نوستالژی زیبا و خاطره انگیز
" نون و دندون! " که هنوز در خاطر مبارکتان مانده است:
از کیسه زبالههای خالی و شکم به پشت چسبیدهای که بر سر گشودن آن، بین جوان بیکار و گربه سیاه محله، جنگ است؛ جنگی بر سر گنج دورریز و زباله. افسوس که پای سرانجامِ جوان مستعد ایل، به پی طلای کثیف کشیده شد. نه به هوایِ لقمهای پاک، که زِناچاری و نبود شغل در این آب و خاک.
میتوان از قبله نوشت و از قبیله؛ که نخستین را برای نماز آفریدهاند و دومین را برای نیاز. میتوان از ادب نگاشت که هر که به هر کجا رسید از ادب رسید. میتوان همراه قلم، با دیپلماسی و میدان قدم گذاشت و میتوان عنان قلم را به هر سو و سببی، سو داد و سبب بود.
مراد، این بار، مَرکبِ قلم را زین و یراق کرده تا از عشق شورانگیز، بنگارم؛ از آموزگار:
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید/ میزبان اول، نمکدان بر سر خوان آورد... .
اردیبهشت، نخست روزش، با نام و میلاد حضرت سعدی
" علیه رحمه" سرآغاز دارد و دوازدهم بهشت اردیبهشتی، مزین به نامِ نامی معلّم است.
آموزگار، همان وجود پر جودی که سخاوت دارد و سعادت. هر گاه و هر جا سخن از سخاوت بر زبانها رانده میشود، نام "حاتم " مانده است. حاتمی که حاتم بخشییش ترجمانی جز آموزگار ندارد. چه تحفهای گرانبها تر از عمر و چه گوهری شاهوارتر از دل. معلم هم حاتمِ عمر است و هم بخشندهی دل. دل و دیده و دست و ندیدهاش، به عشق آموختن الفبای زندگی میتپد و میچرخد.
درس با زمزمهای ئازمحبت، طفل گریزپای را به مکتب خانه میکشاند:
معلِّم آنچه که آموخته و آن را حاصل عمری است، میآموزد؛ بخشندهی علم است و رخشندهی حِلم. از روزگاری که رنگ موهایش به سیاهی تخته سیاه بود تا امروزی که سپیدی موهایش، طعنه می زند بر تخته سفید- یا به قول امروزیها وایت بُرد- تحسبن سخن را بهتر از دریافتن نمیدانست و نمیداند.
باری، روزگار سر سازگار با آموزگار نداشت. روزگار به کام روزی گاری بود که نه معنای استاد را میدانست و نه حریمِ حرمتِ شاگردی را. آموزگار، سر از این گار و آن گار درآورد و آخر شب، به کاشانه برگشت. نه مجالی برای مطالعه داشت و نه فراغی برای خوانش کتابی. دل کباب میشود از دیدن کلاسی که استادش، بدون از مطالعه قبلی، انرژی و هیجان - بخوانید شور و شوق معلمی- قدم به ساحت کلاس و حرمتِ درس میگذارد. شاگرد، سر به زیر است، نه از بهر ادب و شنودِ درس، بل از دیدن استادش، با رخ زرد، دستِ سرد و دلی پر ز درد.
از حال استادش میپرسد. نه با کلام و سلام، که با نگاه پرسؤال. استاد، که به گاهِ مناسب میفهمد و درک میکند، با تعلیقی خوشتر از نستعلیق، چنین نوشت:
موضوع انشا:
"نیم نانی میرسد
تا
نیم جانی در تنست! "
ناخرسندی استاد، کلاس ها، درس ها و بحث هایش، نتیجه داد. آسیب های اجتماعی که در هر کوی و برزن به تعدد است و متعدد.
بگذریم و بگذاریم. خرسندی آموزگار، خرسندی جامعه ام را به ارمغان می آورد. به امید خوشبختی جامعه و خرسندی آموزگار. خوشدلی معلمی که به ما آموخت:
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی ست و دوستی با کورفهمان، حجت نادیدگیست.
به ما درس داد: هرچند پل، چندین سیل را به یاد خویش دارد؛ اما، ادب، تواضع و بردباری، عمر را دراز می سازد به ثمر.
نیک آموخت: آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست و دل پذیرای پَند.
به هر روی، آموزگار، همیشه آموزگار است و بر دل و دیده جا دارد و مأوا.
آموزگار عزیز، ای انسان! ای معنای انسانیت! بِه ز جان و جا بَرْ دیده، در دلم نقش بسته ای و هر چه در دلِ دانش آموز، نقش بندد، آن شود؛ آنم آرزوست: انسانیت!...
اجازت بفرما به رسم رسام ادب، در تکریم نام سترگ معلم، بر دستان مهربانت بوسه بزنم و روز سپیدت
" روز معلم "
را پدرام باد و شادباش عرض نمایم.
روز زیبایت مبارک باد که هرکدام از درس هایت، مشق نام لیلی ست تا خاطرِ پرمخاطره ی خویش را تسلی نمایی.
گفت ای مجنون شیدا چیست این/
می نویسی نامه بهر کیست این/
گفت
"مشق نام لیلی" می کنم/
خاطر خود را تسلی می کنم... .
شباهنگام دوازدهم اردیبهشت 1400خورشیدی
یاسوج پرسوج
سروش درست
میان سوخته و خام فرق بسیار است/
سرشک تاک کجا، گریهی کباب کجا
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت و در بند آن مباشی که مضمون نمانده است. میتوان دلِ پر را به آهِ قلم سبک کرد. میتوان از وین رقم زد، از برجام نوشت، از فرجام نوعدوستی، خیانت و بدِسرنوشت.
از تحریم و گرانی. از مرغی که سرانجام نه در خانهی همسایه که در کاشانهی خویش، غاز است، پر افاده و ناز. از سفرهی تهی از نان و سنگ به دندان. نوستالژی زیبا و خاطره انگیز
" نون و دندون! " که هنوز در خاطر مبارکتان مانده است:
از کیسه زبالههای خالی و شکم به پشت چسبیدهای که بر سر گشودن آن، بین جوان بیکار و گربه سیاه محله، جنگ است؛ جنگی بر سر گنج دورریز و زباله. افسوس که پای سرانجامِ جوان مستعد ایل، به پی طلای کثیف کشیده شد. نه به هوایِ لقمهای پاک، که زِناچاری و نبود شغل در این آب و خاک.
میتوان از قبله نوشت و از قبیله؛ که نخستین را برای نماز آفریدهاند و دومین را برای نیاز. میتوان از ادب نگاشت که هر که به هر کجا رسید از ادب رسید. میتوان همراه قلم، با دیپلماسی و میدان قدم گذاشت و میتوان عنان قلم را به هر سو و سببی، سو داد و سبب بود.
مراد، این بار، مَرکبِ قلم را زین و یراق کرده تا از عشق شورانگیز، بنگارم؛ از آموزگار:
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید/ میزبان اول، نمکدان بر سر خوان آورد... .
اردیبهشت، نخست روزش، با نام و میلاد حضرت سعدی
" علیه رحمه" سرآغاز دارد و دوازدهم بهشت اردیبهشتی، مزین به نامِ نامی معلّم است.
آموزگار، همان وجود پر جودی که سخاوت دارد و سعادت. هر گاه و هر جا سخن از سخاوت بر زبانها رانده میشود، نام "حاتم " مانده است. حاتمی که حاتم بخشییش ترجمانی جز آموزگار ندارد. چه تحفهای گرانبها تر از عمر و چه گوهری شاهوارتر از دل. معلم هم حاتمِ عمر است و هم بخشندهی دل. دل و دیده و دست و ندیدهاش، به عشق آموختن الفبای زندگی میتپد و میچرخد.
درس با زمزمهای ئازمحبت، طفل گریزپای را به مکتب خانه میکشاند:
معلِّم آنچه که آموخته و آن را حاصل عمری است، میآموزد؛ بخشندهی علم است و رخشندهی حِلم. از روزگاری که رنگ موهایش به سیاهی تخته سیاه بود تا امروزی که سپیدی موهایش، طعنه می زند بر تخته سفید- یا به قول امروزیها وایت بُرد- تحسبن سخن را بهتر از دریافتن نمیدانست و نمیداند.
باری، روزگار سر سازگار با آموزگار نداشت. روزگار به کام روزی گاری بود که نه معنای استاد را میدانست و نه حریمِ حرمتِ شاگردی را. آموزگار، سر از این گار و آن گار درآورد و آخر شب، به کاشانه برگشت. نه مجالی برای مطالعه داشت و نه فراغی برای خوانش کتابی. دل کباب میشود از دیدن کلاسی که استادش، بدون از مطالعه قبلی، انرژی و هیجان - بخوانید شور و شوق معلمی- قدم به ساحت کلاس و حرمتِ درس میگذارد. شاگرد، سر به زیر است، نه از بهر ادب و شنودِ درس، بل از دیدن استادش، با رخ زرد، دستِ سرد و دلی پر ز درد.
از حال استادش میپرسد. نه با کلام و سلام، که با نگاه پرسؤال. استاد، که به گاهِ مناسب میفهمد و درک میکند، با تعلیقی خوشتر از نستعلیق، چنین نوشت:
موضوع انشا:
"نیم نانی میرسد
تا
نیم جانی در تنست! "
ناخرسندی استاد، کلاس ها، درس ها و بحث هایش، نتیجه داد. آسیب های اجتماعی که در هر کوی و برزن به تعدد است و متعدد.
بگذریم و بگذاریم. خرسندی آموزگار، خرسندی جامعه ام را به ارمغان می آورد. به امید خوشبختی جامعه و خرسندی آموزگار. خوشدلی معلمی که به ما آموخت:
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی ست و دوستی با کورفهمان، حجت نادیدگیست.
به ما درس داد: هرچند پل، چندین سیل را به یاد خویش دارد؛ اما، ادب، تواضع و بردباری، عمر را دراز می سازد به ثمر.
نیک آموخت: آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست و دل پذیرای پَند.
به هر روی، آموزگار، همیشه آموزگار است و بر دل و دیده جا دارد و مأوا.
آموزگار عزیز، ای انسان! ای معنای انسانیت! بِه ز جان و جا بَرْ دیده، در دلم نقش بسته ای و هر چه در دلِ دانش آموز، نقش بندد، آن شود؛ آنم آرزوست: انسانیت!...
اجازت بفرما به رسم رسام ادب، در تکریم نام سترگ معلم، بر دستان مهربانت بوسه بزنم و روز سپیدت
" روز معلم "
را پدرام باد و شادباش عرض نمایم.
روز زیبایت مبارک باد که هرکدام از درس هایت، مشق نام لیلی ست تا خاطرِ پرمخاطره ی خویش را تسلی نمایی.
گفت ای مجنون شیدا چیست این/
می نویسی نامه بهر کیست این/
گفت
"مشق نام لیلی" می کنم/
خاطر خود را تسلی می کنم... .
شباهنگام دوازدهم اردیبهشت 1400خورشیدی
یاسوج پرسوج
سروش درست