تاریخ انتشار
شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۲۰:۴۴
کد مطلب : ۴۶۲۱۸۷
کبنا گزارش میدهد:
کودکان کار؛ میهمان ناخوانده کبنا / بچههایی که رؤیای دکتر و مهندس شدن را در سر ندارند
سیده فرزانه رخشا
۲
کبنا ؛
سیده فرزانه رخشا| سرویس اجتماعی؛ ساعت تقریبا هفت عصر بود، من و همکارهایم توی اتاق کار نشسته بودیم. بلند شدم برای خودم یک لیوان چای بریزم که دیدم یک پسربچه دوازده سیزده ساله جلوی در ایستاده و چیزی میگوید؛ جلوتر رفتم و گفتم جان نشنیدم. کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت: ایگم خاله مه شیشه مغازته پاک کنم؟!
هیچ چیز همراهش نبود؛ همکارم پرسید چطوری؟
گفت: برادرم وسایل را میآورد؛ پاک کنم؟! خاله تو را خدا، امروز هیچ دشت نکردیم.
دو دل بودیم چه جوابی بدهیم، ولی کودک کار موضوع مورد علاقهام بود، کمی مکث کردم نگاهی به همکارم کردم، با اشاره گفت، بگو آره، گفتم این دوتا شیشه را چقدر پاک میکنی؟
گفت: هرچقدر راضی باشی.
گفتم: نرخ تو چقده، 20تومن خوبه؟!
گفت: یکم بیشترش کن!
برادرش که یکی دو سال بزرگتر میزد، از راه رسید و گفت: پاک کنیم؟!
گفتم: نه صبر کن به توافق برسیم، نرخت چقده؟
گفت: هر چقد راضی باشی.
گفتم: سی تومن چطوره؟!
بازار دستش بود و معلوم بود تجربه زیادی دارد، شیشهها را نگاهی کرد و گفت: بیشتر باشد که چه بهتر!
گفتم باشه، این شیشه را تمیز کن.
بزرگتره شروع به کار کرد و کوچکتره نشست روی صندلی روبهروی من. پرسیدم اسمت چیه؟!
_ پوریا!
_ چندسالته؟
_ کلاس ششمم، نمیدانم سیزده، چارده!
_ مدرسه میری؟
_ بعضی روزا، شاید ماهی یه بار!
_ یه نوشته بهش نشون دادم و گفتم میتونی اینو بخونی. دو کلمشو به زور خوند و گفت؛ کلاس ششمم ولی سواد ندارم.
_ همکارم پرسید؛ چرا نمیری مدرسه؟
_ یاد نمیگیرم، درسو دوس ندارم.
من: معلمت به خانوادت نمیگه نمیری مدرسه؟!
پوریا: نه، نمیدونم!
من: خونتون کجاست؟
پوریا: همین توی شهر!
من: خانوادت میدونن اینجا کار میکنی.
پوریا: آره، بابام بهمون پول نمیده.
من: بابات چیکارهاس؟
پوریا: کارگره، پولداره، ولی خیلی خسیسه! مثلاٌ این کفشها را خریده سیصدهزارتومان، هر روز میگه کهنشون کردی. منم دیروز سیصدتومنو زدم به کارتش.
من: چندتا خواهر برادر داری؟
پوریا: دو خواهر و سه برادر.
همکارم: خواهر برادراتم میان تو خیابون؟
پوریا: خواهرام نه اگر بیان میکشمشون، ولی برادرام میان.
بابات بهت نمیگه نرو تو خیابون؟
پوریا: نه بابامم دوستم نداره، براش مهم نیستم. بهش گفتم برام یه سیمکارت بخر، نخرید وقتی منو اندازه یه سیمکارت ندونه منم الان چند روزه که نرفتم خونه.
همکارم: شب کجا میخوابی؟
پوریا: خونه رفیقام.
من: خانوادت خبر دارن کجایی؟
پوریا: به مادرم زنگ زدم، مادرمو خیلی دوست دارم؛ اما گوشیو داد به بابام گفت؛ الو قطع کردم.
همکارم: روزی چقد کار میکنی؟
پوریا: بستگی داره.
من: با کی میاین خیابون؟
پوریا: صبح پنج تومن میدیم تاکسی میایم، شب هم سی چهل تومن میدیم آژانس میریم.
همکارم: کجا غذا میخورین؟ امروز چی میخورین؟
پوریا: تو خیابون، ظهر یه ساندویچ گرفتم؛ الانم یه پیتزا!
دستهایش پر از خطهای سیاه و آبی بود همکارم پرسید؛ کی برات خالکوبی انجام داد؟
پوریا: ماجیکه! (واژهها را درست تلفظ نمیکرد، بیشتر کلمهها را فقط شنیده بود و درکی از شکل نوشتاری و تلفظ صحیحش نداشت)
سوالهای زیادی پرسیدیم تا کار برادرش تمام شد و آمد داخل، گفتم بیا بشین، سرش را پایین انداخت و آمد نشست. ازش تشکر کردم و گفتم خوبه که هوای داداشت رو داری و خودت تنهایی کارا رو انجام دادی.
گفت، داداشم نیست، دروغ میگه.
پوریا خندید و گفت: حال نداشتم توضیح بدم. پرسیدم خب اسم تو چیه؟!
گفت: ابوالفضل! همان سوالها را پرسیدم و تقریباٌ جوابهای مشابه گرفتم. وقت حساب کتاب رسیده بود. همکارم رفت از عابر بانک برایشان پول کشید. یک صدهزارتومنی را داد دست پوریا و گفت: تقسیمش کنید بین دونفرتان! ابوالفضل گفت: نه بهش نده، سهم منو نمیده! گفتم خیلی خوب بیاین بریم از مغازه پایین خورد کنیم پولو. گفت: نه خوردش نکن همینطوری خیلی قشنگتره بدش به من سهمشو میدم. گفتم خب 50تومن بهش بده. گفت ندارم امروز هیچی کار نکردم.
گفتم خیلی خوب صبر کنین یک عکس از شما بگیرم بعد برویم پایین پول را خورد کنم. با اینکه دلشان میخواست عکس بگیرند گفتند؛ نه! آبرویمان میرود!
ابوالفضل گفت: همه فامیلمان اینستا دارد، بابام منو میکشه و پوریا گفت: اگر عکسمون پخش یشه فامیلمون با اینکه خودشون فقیرن میان ما رو میبرن خونه خودشون و دیگه نمیذارن کار کنیم! خاله تو را قرآن عکس نگیر. گفتم باشه چهرههاتون مشخص نباشه و قبول کردند.
بعد پوریا از ذوق اینکه قراره صدتومنی رو صاحب شه، جلویم راه افتاد و گفت خودم الان برات میارم 50تومن. دوید و رفت، من هم دنبالش دویدم تا 500 متر آنطرفتر رسیدیم به یک دکه! پوریا یک دسته پول از فروشنده گرفته بود، نفسم بند آمده بود دوسه قدم عقبتر ایستاده بودم که ببینم چه خبر است. پوریا با اینکه زرنگ میزد؛ اما سادگیهای زیادی هم داشت، همه پولهایش را داد دست من و گفت بیا صدتومنیو بده! داشتم 50تومن جدا میکردم که ابوالفضل اومد و گفت: همکارتون گفت هفتاد تومن به من بده، منم فکر کردم خب آره ابوالفضل بیشتر کار کرده، هقتاد تومن جدا کردم و دادم به ابوالفضل پوریا هم اعتراضی نکرد. بقیه پولها رو شمردم280هزارتومن بود بی آن صد هزارتومن. پولها را دادم به پوریا و پوریا هم داد به دکه. همانجا ایستادم تا بچهها دور شدند از فروشنده پرسیدم: شما بچهها رو میشناسین؟
گفت: نه فقط پوریا رو! پولاشو میده براش بردارم!
من: اینا پولای امروزشه؟
فروشنده: آره!
من: هر روز همینقد کار میکنه؟
فروشنده: تقریباً همینقد، تازه هر روز تقریباً با 50-60 هزار تومن خوراکی از من میخره!
من: از ساعت چند میان تا چند؟
فروشنده: من خودم بعدازظهرا میام اینجا، از وقتی میام هستن تا ساعت 3-4صبح!
بعد انگار که ترسیده باشد گفت: البته این دکه دوستمه، من چند روزی اومدم اینجا، خودش کار داشت، چون پوریا رو میشناختم پولاشو میده بهم. البته این یچهها خیلی زرنگن، یه وقت گول ظاهرسازیاشونو نخورین!
تشکر کردم و رفتم، کمی جلوتر دیدم پوریا و ابوالفضل و چند بچه دیگر باهم حرف میزنند؛ از دور نگاهشان کردم تیزبر، چاقو، زنجیر و چیزهای دیگری که تا حالا ندیده بودم و اسمشان را هم نمیدانم دستشان است و دارند با هم بازی میکنند.
رفتم توی دفتر و به همکارم گفتم: راستی شما به ابوالفضل گفتین هفتاد تومن پول از من بگیرد؟ گفت: نه اصلاٌ درباره پول چیزی نگفتم!
خندیدم و گفتم: هفتاد تومن گرفت و سی تومن به پوریا دادم!
به فکر فرو رفتم؛ به همین چند دروغی که در کمتر از نیم ساعت گفتند، به سلام نکردنشان، به تشکر نکردنشان، به خورد و خوراکشان، به لباسهایشان، به وسایل دستشان، به افکارشان، به دخل و درآمدشان و به خیلی چیزهای دیگر فکر کردم.
آیندشان؟! مهمتر از همه آیندشان! چه آیندهای در انتظار این بچههاست؟ بچههایی که در سیزده سالگی تا ساعت 3-4صبح بیروناند، چند روز خانه نمیروند، بچههایی که از مدرسه فرار میکند، بچههایی که بلدند است آدم بزرگها را دور بزند، بچههایی که رویای دکتر و مهندس شدن را در سر ندارند، بچههایی که زنجیر و چاقو در جیب دارند بچههایی که خانواده دارند؛ اما به قول خودشان با خانواده حال نمیکنند؛ اینها کودک کار نیستند، اینها کودک خیابانیاند، معضلات خیابانیاند، آسیبهای عمیق اجتماعیاند که تعدادشان هم کم نیست و سر هر چاراهی بیست نمونه از این بچهها ایستاده که طبیعتاٌ بهزیستی به تنهایی نمیتواند از پسشان بربیاید، خیلیهایشان هویتشان را آشکار نمیکنند یا شاید بتوان گفت؛ هویتی ندارند!!
اگر از آنها سوال کنی آخرین باری که مادرت را در آغوش کشیدهای کی بود را شاید به یاد نیاورند. وقتی بهشان گفتم عزیزم دستتان درد نکند، گل از گلشان شکفت بعد پوریا خندید و با تعجب گفت؛ عزیزم!
بچههایی که توی خیابان با هر جور آدمی برخورد میکنند هر حرفی را تحمل میکنند، هر برخوردی را میبینند و کمتر کسی بهشان توجه میکند و درست برخورد میکند، این بچهها چه آرزوهایی دارند، چطور به زندگی نگاه میکنند؟! چه چیزی برای از دست دادن دارند؟! کدام صبح از خواب که بیدار شدند به همه چیز پایان میدهند؟! کدام شب به بیدار نشدن فکر میکنند؟!
اگر بزرگ شدند، ازدواج میکنند؟! خانه میخرند؟! ماشین میخرند؟! بچهدار میشوند؟! اگر بچهدار شدند، تربیتش میکنند؟! مدرسه میفرستندش؟! برایش اسباب بازی میخرند؟! پارک میبرندش؟! کلاس زبان و یوگا میفرستندش؟!
این بچهها اگر بزرگ شدند چه شغلی را انتخاب میکنند؟! قاچاقچی؟! فروشنده مواد مخدر؟! چارراهگردی؟! آدمکشی؟! شرخری؟! چه شغلی را میتوانند انتخاب کنند؟!
این بچهها به زندگی برمیگردند؟! به مدرسه، به کلاس درس؟! به جامعه؟! آیا میتوان این بچهها را نجات داد؟! آِیا میتوان برای این بچهها شعر خواند؟! ساز زد؟! قصه گفت؟! از آینده گفت تا به خانه بازگردند؟!
هیچ چیز همراهش نبود؛ همکارم پرسید چطوری؟
گفت: برادرم وسایل را میآورد؛ پاک کنم؟! خاله تو را خدا، امروز هیچ دشت نکردیم.
دو دل بودیم چه جوابی بدهیم، ولی کودک کار موضوع مورد علاقهام بود، کمی مکث کردم نگاهی به همکارم کردم، با اشاره گفت، بگو آره، گفتم این دوتا شیشه را چقدر پاک میکنی؟
گفت: هرچقدر راضی باشی.
گفتم: نرخ تو چقده، 20تومن خوبه؟!
گفت: یکم بیشترش کن!
برادرش که یکی دو سال بزرگتر میزد، از راه رسید و گفت: پاک کنیم؟!
گفتم: نه صبر کن به توافق برسیم، نرخت چقده؟
گفت: هر چقد راضی باشی.
گفتم: سی تومن چطوره؟!
بازار دستش بود و معلوم بود تجربه زیادی دارد، شیشهها را نگاهی کرد و گفت: بیشتر باشد که چه بهتر!
گفتم باشه، این شیشه را تمیز کن.
بزرگتره شروع به کار کرد و کوچکتره نشست روی صندلی روبهروی من. پرسیدم اسمت چیه؟!
_ پوریا!
_ چندسالته؟
_ کلاس ششمم، نمیدانم سیزده، چارده!
_ مدرسه میری؟
_ بعضی روزا، شاید ماهی یه بار!
_ یه نوشته بهش نشون دادم و گفتم میتونی اینو بخونی. دو کلمشو به زور خوند و گفت؛ کلاس ششمم ولی سواد ندارم.
_ همکارم پرسید؛ چرا نمیری مدرسه؟
_ یاد نمیگیرم، درسو دوس ندارم.
من: معلمت به خانوادت نمیگه نمیری مدرسه؟!
پوریا: نه، نمیدونم!
من: خونتون کجاست؟
پوریا: همین توی شهر!
من: خانوادت میدونن اینجا کار میکنی.
پوریا: آره، بابام بهمون پول نمیده.
من: بابات چیکارهاس؟
پوریا: کارگره، پولداره، ولی خیلی خسیسه! مثلاٌ این کفشها را خریده سیصدهزارتومان، هر روز میگه کهنشون کردی. منم دیروز سیصدتومنو زدم به کارتش.
من: چندتا خواهر برادر داری؟
پوریا: دو خواهر و سه برادر.
همکارم: خواهر برادراتم میان تو خیابون؟
پوریا: خواهرام نه اگر بیان میکشمشون، ولی برادرام میان.
بابات بهت نمیگه نرو تو خیابون؟
پوریا: نه بابامم دوستم نداره، براش مهم نیستم. بهش گفتم برام یه سیمکارت بخر، نخرید وقتی منو اندازه یه سیمکارت ندونه منم الان چند روزه که نرفتم خونه.
همکارم: شب کجا میخوابی؟
پوریا: خونه رفیقام.
من: خانوادت خبر دارن کجایی؟
پوریا: به مادرم زنگ زدم، مادرمو خیلی دوست دارم؛ اما گوشیو داد به بابام گفت؛ الو قطع کردم.
همکارم: روزی چقد کار میکنی؟
پوریا: بستگی داره.
من: با کی میاین خیابون؟
پوریا: صبح پنج تومن میدیم تاکسی میایم، شب هم سی چهل تومن میدیم آژانس میریم.
همکارم: کجا غذا میخورین؟ امروز چی میخورین؟
پوریا: تو خیابون، ظهر یه ساندویچ گرفتم؛ الانم یه پیتزا!
دستهایش پر از خطهای سیاه و آبی بود همکارم پرسید؛ کی برات خالکوبی انجام داد؟
پوریا: ماجیکه! (واژهها را درست تلفظ نمیکرد، بیشتر کلمهها را فقط شنیده بود و درکی از شکل نوشتاری و تلفظ صحیحش نداشت)
سوالهای زیادی پرسیدیم تا کار برادرش تمام شد و آمد داخل، گفتم بیا بشین، سرش را پایین انداخت و آمد نشست. ازش تشکر کردم و گفتم خوبه که هوای داداشت رو داری و خودت تنهایی کارا رو انجام دادی.
گفت، داداشم نیست، دروغ میگه.
پوریا خندید و گفت: حال نداشتم توضیح بدم. پرسیدم خب اسم تو چیه؟!
گفت: ابوالفضل! همان سوالها را پرسیدم و تقریباٌ جوابهای مشابه گرفتم. وقت حساب کتاب رسیده بود. همکارم رفت از عابر بانک برایشان پول کشید. یک صدهزارتومنی را داد دست پوریا و گفت: تقسیمش کنید بین دونفرتان! ابوالفضل گفت: نه بهش نده، سهم منو نمیده! گفتم خیلی خوب بیاین بریم از مغازه پایین خورد کنیم پولو. گفت: نه خوردش نکن همینطوری خیلی قشنگتره بدش به من سهمشو میدم. گفتم خب 50تومن بهش بده. گفت ندارم امروز هیچی کار نکردم.
گفتم خیلی خوب صبر کنین یک عکس از شما بگیرم بعد برویم پایین پول را خورد کنم. با اینکه دلشان میخواست عکس بگیرند گفتند؛ نه! آبرویمان میرود!
ابوالفضل گفت: همه فامیلمان اینستا دارد، بابام منو میکشه و پوریا گفت: اگر عکسمون پخش یشه فامیلمون با اینکه خودشون فقیرن میان ما رو میبرن خونه خودشون و دیگه نمیذارن کار کنیم! خاله تو را قرآن عکس نگیر. گفتم باشه چهرههاتون مشخص نباشه و قبول کردند.
بعد پوریا از ذوق اینکه قراره صدتومنی رو صاحب شه، جلویم راه افتاد و گفت خودم الان برات میارم 50تومن. دوید و رفت، من هم دنبالش دویدم تا 500 متر آنطرفتر رسیدیم به یک دکه! پوریا یک دسته پول از فروشنده گرفته بود، نفسم بند آمده بود دوسه قدم عقبتر ایستاده بودم که ببینم چه خبر است. پوریا با اینکه زرنگ میزد؛ اما سادگیهای زیادی هم داشت، همه پولهایش را داد دست من و گفت بیا صدتومنیو بده! داشتم 50تومن جدا میکردم که ابوالفضل اومد و گفت: همکارتون گفت هفتاد تومن به من بده، منم فکر کردم خب آره ابوالفضل بیشتر کار کرده، هقتاد تومن جدا کردم و دادم به ابوالفضل پوریا هم اعتراضی نکرد. بقیه پولها رو شمردم280هزارتومن بود بی آن صد هزارتومن. پولها را دادم به پوریا و پوریا هم داد به دکه. همانجا ایستادم تا بچهها دور شدند از فروشنده پرسیدم: شما بچهها رو میشناسین؟
گفت: نه فقط پوریا رو! پولاشو میده براش بردارم!
من: اینا پولای امروزشه؟
فروشنده: آره!
من: هر روز همینقد کار میکنه؟
فروشنده: تقریباً همینقد، تازه هر روز تقریباً با 50-60 هزار تومن خوراکی از من میخره!
من: از ساعت چند میان تا چند؟
فروشنده: من خودم بعدازظهرا میام اینجا، از وقتی میام هستن تا ساعت 3-4صبح!
بعد انگار که ترسیده باشد گفت: البته این دکه دوستمه، من چند روزی اومدم اینجا، خودش کار داشت، چون پوریا رو میشناختم پولاشو میده بهم. البته این یچهها خیلی زرنگن، یه وقت گول ظاهرسازیاشونو نخورین!
تشکر کردم و رفتم، کمی جلوتر دیدم پوریا و ابوالفضل و چند بچه دیگر باهم حرف میزنند؛ از دور نگاهشان کردم تیزبر، چاقو، زنجیر و چیزهای دیگری که تا حالا ندیده بودم و اسمشان را هم نمیدانم دستشان است و دارند با هم بازی میکنند.
رفتم توی دفتر و به همکارم گفتم: راستی شما به ابوالفضل گفتین هفتاد تومن پول از من بگیرد؟ گفت: نه اصلاٌ درباره پول چیزی نگفتم!
خندیدم و گفتم: هفتاد تومن گرفت و سی تومن به پوریا دادم!
به فکر فرو رفتم؛ به همین چند دروغی که در کمتر از نیم ساعت گفتند، به سلام نکردنشان، به تشکر نکردنشان، به خورد و خوراکشان، به لباسهایشان، به وسایل دستشان، به افکارشان، به دخل و درآمدشان و به خیلی چیزهای دیگر فکر کردم.
آیندشان؟! مهمتر از همه آیندشان! چه آیندهای در انتظار این بچههاست؟ بچههایی که در سیزده سالگی تا ساعت 3-4صبح بیروناند، چند روز خانه نمیروند، بچههایی که از مدرسه فرار میکند، بچههایی که بلدند است آدم بزرگها را دور بزند، بچههایی که رویای دکتر و مهندس شدن را در سر ندارند، بچههایی که زنجیر و چاقو در جیب دارند بچههایی که خانواده دارند؛ اما به قول خودشان با خانواده حال نمیکنند؛ اینها کودک کار نیستند، اینها کودک خیابانیاند، معضلات خیابانیاند، آسیبهای عمیق اجتماعیاند که تعدادشان هم کم نیست و سر هر چاراهی بیست نمونه از این بچهها ایستاده که طبیعتاٌ بهزیستی به تنهایی نمیتواند از پسشان بربیاید، خیلیهایشان هویتشان را آشکار نمیکنند یا شاید بتوان گفت؛ هویتی ندارند!!
اگر از آنها سوال کنی آخرین باری که مادرت را در آغوش کشیدهای کی بود را شاید به یاد نیاورند. وقتی بهشان گفتم عزیزم دستتان درد نکند، گل از گلشان شکفت بعد پوریا خندید و با تعجب گفت؛ عزیزم!
بچههایی که توی خیابان با هر جور آدمی برخورد میکنند هر حرفی را تحمل میکنند، هر برخوردی را میبینند و کمتر کسی بهشان توجه میکند و درست برخورد میکند، این بچهها چه آرزوهایی دارند، چطور به زندگی نگاه میکنند؟! چه چیزی برای از دست دادن دارند؟! کدام صبح از خواب که بیدار شدند به همه چیز پایان میدهند؟! کدام شب به بیدار نشدن فکر میکنند؟!
اگر بزرگ شدند، ازدواج میکنند؟! خانه میخرند؟! ماشین میخرند؟! بچهدار میشوند؟! اگر بچهدار شدند، تربیتش میکنند؟! مدرسه میفرستندش؟! برایش اسباب بازی میخرند؟! پارک میبرندش؟! کلاس زبان و یوگا میفرستندش؟!
این بچهها اگر بزرگ شدند چه شغلی را انتخاب میکنند؟! قاچاقچی؟! فروشنده مواد مخدر؟! چارراهگردی؟! آدمکشی؟! شرخری؟! چه شغلی را میتوانند انتخاب کنند؟!
این بچهها به زندگی برمیگردند؟! به مدرسه، به کلاس درس؟! به جامعه؟! آیا میتوان این بچهها را نجات داد؟! آِیا میتوان برای این بچهها شعر خواند؟! ساز زد؟! قصه گفت؟! از آینده گفت تا به خانه بازگردند؟!
بسیار عالی بود