تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۳۳
کد مطلب : ۴۱۷۹۲۰
یادداشت ارسالی؛
شناسنامهی من، ای تمام هویت من
سید ایمان تقوی
۰
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛سرگیجهای عجیب در شهر حاکم است، در و دیوار پر است از صورتهای گوناگون، لبخندهای مصنوعی، اداهای تقلیدی، شعارهای راست و دروغ، دست زیر چانه زدنها، وعدههای سر خرمن.
همه، سربلند میخواهند این شهر را، همه میخواهند خوشبختی بیاورند برای ما، همه شبیه به هماند اما، برای رضای خدا و با پشتوانهی مردم، آمدهاند دوباره بسازند شهر را.
من اما خسته از این همه رنگ، میاندیشم، که در این بازار هیاهو سهمی داشته باشم یا نه؟ اگر داشته باشم، مشتری دکان چه کسی باشم؟ جایی که همه مثل هماند، وعده میدهند، وعدههای پوچ، خودم را با رویای چه کسی بفریبم؟
شک دارم به این همه شعار، شک به این همه توان، میترسم از این که هر چه را در این سالهای پسین رشتهایم پنبه شود. میترسم این های و هویهای بسیار برای هیچ باشد، نمیدانم.
آنان که راهشان را برگزیدهاند، چگونه خود را قانع کردهاند؟ نمیدانم میل به تغییر وادارشان کرده یا ایمان به توانستنها، از سر ناچاری گزیدهاند یا از روی شایستگی؟
آیا واقعاً باور کردهاند که امنیت دیګر تنها واژهای دست نیافتنی نخواهد بود؟ باور کردهاند که دیگر هیچ زنی سر زا نمیرود؟ به راستی باور کردهاند که کودکان این شهر روزهای زیباتری خواهند داشت؟
از سکون بیزارم و از عقب گرد بیزارتر، از خودم میپرسم، تغییرها اگر تَغَیُّر باشد چه؟ رویاها اگر سراب باشد چه؟ برای من که از زندگی سهم خودم را میخواهم، برای من و همه آنانی که این شهر درمانده را دوست میداریم، چه کسی نوید میدهد روزهای بهتر را؟
سالهای سال با حسرت چنین روزهایی زندگی کردیم، هویت داشتن، شهری زیبا داشتن، رأی دادن، حالا که داریم همه را، نمیدانم چرا تردید رهایم نمیکند.
می دانم دموکراسی باید مشق شود سالیان سال در این سرزمین، اما سر مشق را از کی بگیریم؟ سکان این کشتی به گل نشسته را به دست کدام ناخدا بسپاریم؟
روزها میآیند و میروند و من مشوشم همچنان، دلم میگوید، دور بودم کاش، دور دور دور، آن قدر دور، که حتی اگر میخواستم هم، نمیتوانستم سهمی در غرق شدن این کشتی به گل نشسته داشته باشم.
شناسنامهام را به چه کسی هدیه دهم که هویتم را دوباره از من نگیرد، شهرم را بار دیگر به عقب بر نگرداند، افکار مرا به سیاهچال حسرت باز نگرداند. به من بگوئید به چه کسی رأی دهم، که سرنوشت فرزندان این شهر را، چون سرنوشت ما با مهاجرت کردن از شهر و بی انگیزگی گره نزند؟
آینده مبهم است، کورسویی حتی نیست. پدرم میگوید باید تحریم کرد، من اما می دانم که تحریم چاره کار نیست، تحریم یعنی فراموشی، فراموشی هر آنچه در این سالهای سخت به قیمت مهاجرت خیلیها تمام شده، تحریم یعنی ورود ناتوانان به مجلس، یعنی فنا شدن.
خواهرم میگوید فلانی از فلانیها بهتر است، من اما شک دارم که بهتری وجود داشته باشد در این کارزار، برادرم میگوید بین بد و بدتر باید بد را برگزید، من اما باور ندارم کسی بد باشد. همه …. دوستانم هر یک به راهی رفتهاند.
من ماندهام و یک شناسنامه. شناسنامهای که سالهای سال با آن در سرنوشت شهر و کشورم سهیم بودم، شناسنامهی من هویت گمشده من است، که روزهای زیادی دیگران از من دریغش داشته بودند، شناسنامهام نوستالژی روزهای از دست رفته است، پاسخ همه آن حرفهای گفته و ناگفتهای است، که سالیان سال حس کردیم و دم برنیاوردیم.
شناسنامهی من، ای تمام هویت من
همه، سربلند میخواهند این شهر را، همه میخواهند خوشبختی بیاورند برای ما، همه شبیه به هماند اما، برای رضای خدا و با پشتوانهی مردم، آمدهاند دوباره بسازند شهر را.
من اما خسته از این همه رنگ، میاندیشم، که در این بازار هیاهو سهمی داشته باشم یا نه؟ اگر داشته باشم، مشتری دکان چه کسی باشم؟ جایی که همه مثل هماند، وعده میدهند، وعدههای پوچ، خودم را با رویای چه کسی بفریبم؟
شک دارم به این همه شعار، شک به این همه توان، میترسم از این که هر چه را در این سالهای پسین رشتهایم پنبه شود. میترسم این های و هویهای بسیار برای هیچ باشد، نمیدانم.
آنان که راهشان را برگزیدهاند، چگونه خود را قانع کردهاند؟ نمیدانم میل به تغییر وادارشان کرده یا ایمان به توانستنها، از سر ناچاری گزیدهاند یا از روی شایستگی؟
آیا واقعاً باور کردهاند که امنیت دیګر تنها واژهای دست نیافتنی نخواهد بود؟ باور کردهاند که دیگر هیچ زنی سر زا نمیرود؟ به راستی باور کردهاند که کودکان این شهر روزهای زیباتری خواهند داشت؟
از سکون بیزارم و از عقب گرد بیزارتر، از خودم میپرسم، تغییرها اگر تَغَیُّر باشد چه؟ رویاها اگر سراب باشد چه؟ برای من که از زندگی سهم خودم را میخواهم، برای من و همه آنانی که این شهر درمانده را دوست میداریم، چه کسی نوید میدهد روزهای بهتر را؟
سالهای سال با حسرت چنین روزهایی زندگی کردیم، هویت داشتن، شهری زیبا داشتن، رأی دادن، حالا که داریم همه را، نمیدانم چرا تردید رهایم نمیکند.
می دانم دموکراسی باید مشق شود سالیان سال در این سرزمین، اما سر مشق را از کی بگیریم؟ سکان این کشتی به گل نشسته را به دست کدام ناخدا بسپاریم؟
روزها میآیند و میروند و من مشوشم همچنان، دلم میگوید، دور بودم کاش، دور دور دور، آن قدر دور، که حتی اگر میخواستم هم، نمیتوانستم سهمی در غرق شدن این کشتی به گل نشسته داشته باشم.
شناسنامهام را به چه کسی هدیه دهم که هویتم را دوباره از من نگیرد، شهرم را بار دیگر به عقب بر نگرداند، افکار مرا به سیاهچال حسرت باز نگرداند. به من بگوئید به چه کسی رأی دهم، که سرنوشت فرزندان این شهر را، چون سرنوشت ما با مهاجرت کردن از شهر و بی انگیزگی گره نزند؟
آینده مبهم است، کورسویی حتی نیست. پدرم میگوید باید تحریم کرد، من اما می دانم که تحریم چاره کار نیست، تحریم یعنی فراموشی، فراموشی هر آنچه در این سالهای سخت به قیمت مهاجرت خیلیها تمام شده، تحریم یعنی ورود ناتوانان به مجلس، یعنی فنا شدن.
خواهرم میگوید فلانی از فلانیها بهتر است، من اما شک دارم که بهتری وجود داشته باشد در این کارزار، برادرم میگوید بین بد و بدتر باید بد را برگزید، من اما باور ندارم کسی بد باشد. همه …. دوستانم هر یک به راهی رفتهاند.
من ماندهام و یک شناسنامه. شناسنامهای که سالهای سال با آن در سرنوشت شهر و کشورم سهیم بودم، شناسنامهی من هویت گمشده من است، که روزهای زیادی دیگران از من دریغش داشته بودند، شناسنامهام نوستالژی روزهای از دست رفته است، پاسخ همه آن حرفهای گفته و ناگفتهای است، که سالیان سال حس کردیم و دم برنیاوردیم.
شناسنامهی من، ای تمام هویت من