تاریخ انتشار
سه شنبه ۹ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۴۴
کد مطلب : ۴۴۶۳۲۳
یادداشت|
کی عطا، عطای ایل
سروش درست
۶
کبنا ؛ نامش عطا، نشانش اعطای خرد، نانش فرهنگ و نمادش، کوچ کوچ است. مهر ۷۱خ. دهدشت، همراه پدر و مادرم میهمانش بودیم. بیبی ماهتاب بود و خودش و خانواده!
بعد از شام، دعوتم کرد به دیدن کتابخانه اش! اتاقی بزرگ حدود ۳۶ مترمربع و ال مانند. قفسهای آهنی گرداگرد اتاق مملو از کتاب بود. کوزهای بزرگ، شمشیری قدیمی و چند قاب عکس، کلکسیونی از دلربایی بود. بر روی کوزه، دستهای مجله از دههی سی بود. غرق تماشا بودم و استاد غرق تماشای من! عاشق کتابخوانی بود و من عاشق کتاب!
چند سالی پس از آن شب، برای همیشه دهدشت را به قصد یاسوج ترک کرد.
آدرسِ منزلش، سرراست، سرمنزلِ عاشقان و عارفان ایل بود.
نخست خاطرهاش با صدای تفنگ شکل گرفت و واپسین خاطرهاش با صدای قلم!
مردم ایل عاشق برنو بودند و کی عطا، لایق قلم!
کودکی بور و باهوش که قهرمان زندگیش، ماهتابی بود مَه تابْتر از مهتاب آسمان: «بی بیماهتاب!». «کلئوپاترا» نخست داستانی بود که از زبان مهتاب زندگیش، نوشِ هوشش شد و چنین، دلدادهی کتابش کرد.
در سالهای رضاخانی، با تبعید کلانتران بویراحمد، همراه مادر راهی تهران شد. تقدیری بیتعبیر بر سرآغاز دانشوری کی عطا.
با داییها کلان تر، راهی پایتخت شد و با داییهای جوان تر، به ایل بازگشت.
سال بیست، اوضاع اقتصادی ایل بویراحمد در حد صفر بود. درس خواندهی شهر بود و فرخ رخِِ «ملا» بودنش را به رخ ناصرخان دایی اش، میکشید.
با رسیدن صدها سوار دلگ شالی مرصع پوش، قطار دو رو و با چهرههایی سخت، زمخت و مَرد؛ صدای «کِل» کشیدن بیبی ها، شستش خبردار شد که خبری در راه هست.
«کی علی خان» و «کی ولی خان» در دو طرف ناصرخان، بر متکا تکیه زده و برای آتیهی ایل، خط و نشان میکشیدند. ناصرخان، خانِ بویراحمد بالا! با شنیدن اسمِ خان، از واژهی خان بیزار شد. بغض گلویش را گرفت. همای سعادتِ خانی بر دوش ناصرخان نشسته بود و خودش را کِهتر از دایی ناصرخان نمیدید.
مجلس را به نشانهی اعتراض ترک کرد.
نخستین درس بزرگ زندگی را از مادرِ آموزگارش، در آن مجلس، ْ گرفت:
«در ایل، خان، خانزاده است و کدخدا، کدخدازاده!»
حقیقتی شیرین که در مذاقش، تلخ آمد.
دایی ها، شایق خانی و کی عطا، عاشقِ دانایی بود. در «ایل وَبالا» و «ایل وَ زیر» سوار بر اسپ خیال، ذهن خلاقش تا بخارا و سمرقند پر میکشید.
در همان سال ها، به هوای برادربزرگتر، کی سالار، از ییلاق «دَمچنار» سر درآورد. ییلاقی که در جوانی هوایش، مدهوشش کرد و بیدل! دو برادر، در روزهای سختِ ایل قدم به فرمانداری نظامی تلخسرو گذاشتند.
حیات و ممات ایل، به عادتی بسته بود و به غارتی، وابسته. این بار نوبت، اردکان بود.
با کی سالار شرطی گذاشت که پیش شرط شرکت درِ غارت بود: رفتن دست خالی و بازگشت، دست خالی تر! قصدشان تماشا بود و از دید ه شدن و دست زدن، حاشا!
دو برادر، بیاسپ و زین و یراق، بیتفنگ و فشنگِ تاجیِ براق، راهی اردکان شدند.
در بین تفنگچینانی چیره دست، خودش را از چشم ناصرخان، پنهان میکرد. در شبی سیاه، نرسیده به پگاه، اردکان غارت شد. غارت، دل از جنگاوران برده بود و جفتی کفش، هوش از سر کی عطا!
سهم ناخواستهی نوباوهای از غارت، یک جفت کفش «شِبرو» ی لنگ به لنگ بود. با طلوع آفتاب رنگ سرخ و سیاه جفت کفش، در چشم میزد. به قول خودش کفشی که تا به تا با برادر، نوبتی میپوشید.
کی عطا، عاشق عمهاش بیبی «خانم» و پسر عمهی کدخدایش کی «هادی» بود.
به هوای عمه خانم و پسر داییهایش کی «هادی» و کی «حداد» اردیبهشت دمچنار را رها و راهی بهشت نقاره خانه و کبگیان میشد.
در قلعهی پسر عمهاش درنقاره خانه، با سرگرد «شولتوس هولتسه» و آلمانیها آشنا شد. سرگرد ضدجاسوس گریخته از دست متفقین، شد آموزگار و کی عطا، شد شاگرد.
آموخت و دل داد و دل گرفت. به قول خودش، چرخ روزگار اجازت نداد وگرنه داماد آلمانیها هم شده بود.
شش ماه، شاگردی کرد و آلمانی، تلمذ. محمدخان بهمن بیگی، فرستادگان ناصرخان و پسران صوله الدولهی قشقایی، در روزی پاییزی، در منزل کی هادی، بر رفتن آلمانیهای میهمان بحث و جدل میکردند. بهمن بیگی با شنیدن تکلم سرگرد آلمانی با جوان بویراحمدی، انگشت حیرت بر دندان گزید. خوشدل بود و شادکام! مسرور که در آتیه، از سرزمینی که صدای برنوهایش گوش فلک را کر کرده بود؛ صدای دانش، شورانگیزترین ترنم زندگی چشم دنیا را بینا خواهد کرد.
در کوچ، آموزگار شد و آموزگار ماند. منزلش، سرمنزل پژوهشگران و محققان بسیاری شد. پرفسورایرج افشار، دکتر صفی نژاد و بزرگان زیادی دور «مَجْمَهِه» ی تنقلات، در «بِهونِ» پر مهرش، با آداب ادیب ایل آشنا شدند.
انقلابی بود و داستان بلند «ممیرو» را قبل از انقلاب نگاشت. یار فرهیخته حضرت آیت الله العظمی آسید کرامت الله ملک حسینی «رضوان الله علیه»، رهبر انقلابیها کهگیلویه و بویراحمد و فارس، بود.
منزلش در یاسوج، امید دانشوران بسیاری بود. «کوچ کوچ» اثرانگشت فاخر، ملی و مانای کی عطای ایل است. هر مخاطبی از خوانشِ کتاب کوچ کوچ، در ژانر زندگی نامه نویسی، با مضمون نیم قرن زندگی در کوچ ایلی، سیر نمیشود؛ اما از نوش ادبیاتش، دل گیر میشود!
چند سال پیش تر، زنده یاد «شهاب مندنی پور» جوان فرهیخته ایل، پر کشید. با تعدادی از دوستان داستان قلم، قصد کردیم به پاس زحمات دکتر مندنیپور برای ایل، ژورنالی از آثار فرهیختگان قوم لر، در تبیین و تحلیل سوگ و سوگواری قوم لُر! مهیا و به روح آن جوان رعنای زنده یاد تقدیمش نماییم.
پس از ملاقات تعدادی از فرهیختگان بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد، خوزستان، لرستان و… و قول و قرار نگارش مقال و مقاله ای، راهی «کُناربِنْگِشتون» شدم:
کاشانهی مهرآیین کی عطا طاهری! همان شاه بلوط سایه گسترِ تشنگان دانش!
به اتفاق مهربانو دکتر قربانی، راهی منزل کی عطا شدیم. درِ رنگ و رو رفتهی منزل، بسان همیشه باز بود. قدم به ساحت و سرای با صفا و دلوای کی عطا گذاشتیم.
با «کیبنو» یش، بیبی «آفتاب«، نشسته بود. دستش را بوسیدم و مقابلش به رسم ادب، دوزانو نشستم.
گفت و خندید و گفتیم و خندیدیم. تحسینم کرد که قلم دارم و گفت« خرزا حالو نسبِ!» ماجرای شبی بارانی را حکایت کرد، جانبخش:
«با چکه کردن سقف، کدبانو نگران شد. میخواست تماسی بگیرم و بچهها برای کمک بشتابند. از بانو آرامش خواستم و چند ظرف! چند کاسه و ظرف زیر چکهها گذاشتم…» از موسیقی چکه چکهی باران، روحش به پرواز درآمده بود تا کوچ، کوچ!"
از دیدنش، سیر نمیشدم و از شنیدنش، دیر!
ماجرای مجله و نگارش مقالی در باب سوگ و سوگواری در قوم لر را مهربانوی همراهم، برایش تشریح کرد:
اقبال نشان داد و استقبال کرد که بس کار ارجمندی ست و ارج مند!
دو - سه روز بعد، تماس گرفت. باز با افتخار، مقابلش نشستم.
کاغذی را به سویم کشید، مرتب، با خط خوش نوشته بود:
«شکاریم یک سر همه پیشِ مرگ!»
گرفتم. گفت: «دایی سروش! بخوان!» مطاع اوامر استاد بزرگ ایل، خواندم! لذتش هنوز زیر زبانم هست! گفت:
«ویرایشش نما!» نگاهش میکردم و از وجودش، غرق شوق بودم.
بس زیبا نگاشته بود. واژهشناس بود. عاشق بود و بیدل. ویراسته و پیراسته نگاشته بود!
عاشقِ ایل و کوچ و لایق کوچ کوچ!
نهم فروردین، سالروز پاسداشت خالق اثر فاخر کوچ کوچ، زنده نام
کی عطا طاهری بویراحمدی
ست.
همو که زیبا نگاشت:
”شکاریم یک سر همه پیش مرگ! …“
با تقدیم احترام و تعزیت
سروش درست
بامداد نهم فروردین۱۴۰۱خ.
سمنان. باغ فردوس
بعد از شام، دعوتم کرد به دیدن کتابخانه اش! اتاقی بزرگ حدود ۳۶ مترمربع و ال مانند. قفسهای آهنی گرداگرد اتاق مملو از کتاب بود. کوزهای بزرگ، شمشیری قدیمی و چند قاب عکس، کلکسیونی از دلربایی بود. بر روی کوزه، دستهای مجله از دههی سی بود. غرق تماشا بودم و استاد غرق تماشای من! عاشق کتابخوانی بود و من عاشق کتاب!
چند سالی پس از آن شب، برای همیشه دهدشت را به قصد یاسوج ترک کرد.
آدرسِ منزلش، سرراست، سرمنزلِ عاشقان و عارفان ایل بود.
نخست خاطرهاش با صدای تفنگ شکل گرفت و واپسین خاطرهاش با صدای قلم!
مردم ایل عاشق برنو بودند و کی عطا، لایق قلم!
کودکی بور و باهوش که قهرمان زندگیش، ماهتابی بود مَه تابْتر از مهتاب آسمان: «بی بیماهتاب!». «کلئوپاترا» نخست داستانی بود که از زبان مهتاب زندگیش، نوشِ هوشش شد و چنین، دلدادهی کتابش کرد.
در سالهای رضاخانی، با تبعید کلانتران بویراحمد، همراه مادر راهی تهران شد. تقدیری بیتعبیر بر سرآغاز دانشوری کی عطا.
با داییها کلان تر، راهی پایتخت شد و با داییهای جوان تر، به ایل بازگشت.
سال بیست، اوضاع اقتصادی ایل بویراحمد در حد صفر بود. درس خواندهی شهر بود و فرخ رخِِ «ملا» بودنش را به رخ ناصرخان دایی اش، میکشید.
با رسیدن صدها سوار دلگ شالی مرصع پوش، قطار دو رو و با چهرههایی سخت، زمخت و مَرد؛ صدای «کِل» کشیدن بیبی ها، شستش خبردار شد که خبری در راه هست.
«کی علی خان» و «کی ولی خان» در دو طرف ناصرخان، بر متکا تکیه زده و برای آتیهی ایل، خط و نشان میکشیدند. ناصرخان، خانِ بویراحمد بالا! با شنیدن اسمِ خان، از واژهی خان بیزار شد. بغض گلویش را گرفت. همای سعادتِ خانی بر دوش ناصرخان نشسته بود و خودش را کِهتر از دایی ناصرخان نمیدید.
مجلس را به نشانهی اعتراض ترک کرد.
نخستین درس بزرگ زندگی را از مادرِ آموزگارش، در آن مجلس، ْ گرفت:
«در ایل، خان، خانزاده است و کدخدا، کدخدازاده!»
حقیقتی شیرین که در مذاقش، تلخ آمد.
دایی ها، شایق خانی و کی عطا، عاشقِ دانایی بود. در «ایل وَبالا» و «ایل وَ زیر» سوار بر اسپ خیال، ذهن خلاقش تا بخارا و سمرقند پر میکشید.
در همان سال ها، به هوای برادربزرگتر، کی سالار، از ییلاق «دَمچنار» سر درآورد. ییلاقی که در جوانی هوایش، مدهوشش کرد و بیدل! دو برادر، در روزهای سختِ ایل قدم به فرمانداری نظامی تلخسرو گذاشتند.
حیات و ممات ایل، به عادتی بسته بود و به غارتی، وابسته. این بار نوبت، اردکان بود.
با کی سالار شرطی گذاشت که پیش شرط شرکت درِ غارت بود: رفتن دست خالی و بازگشت، دست خالی تر! قصدشان تماشا بود و از دید ه شدن و دست زدن، حاشا!
دو برادر، بیاسپ و زین و یراق، بیتفنگ و فشنگِ تاجیِ براق، راهی اردکان شدند.
در بین تفنگچینانی چیره دست، خودش را از چشم ناصرخان، پنهان میکرد. در شبی سیاه، نرسیده به پگاه، اردکان غارت شد. غارت، دل از جنگاوران برده بود و جفتی کفش، هوش از سر کی عطا!
سهم ناخواستهی نوباوهای از غارت، یک جفت کفش «شِبرو» ی لنگ به لنگ بود. با طلوع آفتاب رنگ سرخ و سیاه جفت کفش، در چشم میزد. به قول خودش کفشی که تا به تا با برادر، نوبتی میپوشید.
کی عطا، عاشق عمهاش بیبی «خانم» و پسر عمهی کدخدایش کی «هادی» بود.
به هوای عمه خانم و پسر داییهایش کی «هادی» و کی «حداد» اردیبهشت دمچنار را رها و راهی بهشت نقاره خانه و کبگیان میشد.
در قلعهی پسر عمهاش درنقاره خانه، با سرگرد «شولتوس هولتسه» و آلمانیها آشنا شد. سرگرد ضدجاسوس گریخته از دست متفقین، شد آموزگار و کی عطا، شد شاگرد.
آموخت و دل داد و دل گرفت. به قول خودش، چرخ روزگار اجازت نداد وگرنه داماد آلمانیها هم شده بود.
شش ماه، شاگردی کرد و آلمانی، تلمذ. محمدخان بهمن بیگی، فرستادگان ناصرخان و پسران صوله الدولهی قشقایی، در روزی پاییزی، در منزل کی هادی، بر رفتن آلمانیهای میهمان بحث و جدل میکردند. بهمن بیگی با شنیدن تکلم سرگرد آلمانی با جوان بویراحمدی، انگشت حیرت بر دندان گزید. خوشدل بود و شادکام! مسرور که در آتیه، از سرزمینی که صدای برنوهایش گوش فلک را کر کرده بود؛ صدای دانش، شورانگیزترین ترنم زندگی چشم دنیا را بینا خواهد کرد.
در کوچ، آموزگار شد و آموزگار ماند. منزلش، سرمنزل پژوهشگران و محققان بسیاری شد. پرفسورایرج افشار، دکتر صفی نژاد و بزرگان زیادی دور «مَجْمَهِه» ی تنقلات، در «بِهونِ» پر مهرش، با آداب ادیب ایل آشنا شدند.
انقلابی بود و داستان بلند «ممیرو» را قبل از انقلاب نگاشت. یار فرهیخته حضرت آیت الله العظمی آسید کرامت الله ملک حسینی «رضوان الله علیه»، رهبر انقلابیها کهگیلویه و بویراحمد و فارس، بود.
منزلش در یاسوج، امید دانشوران بسیاری بود. «کوچ کوچ» اثرانگشت فاخر، ملی و مانای کی عطای ایل است. هر مخاطبی از خوانشِ کتاب کوچ کوچ، در ژانر زندگی نامه نویسی، با مضمون نیم قرن زندگی در کوچ ایلی، سیر نمیشود؛ اما از نوش ادبیاتش، دل گیر میشود!
چند سال پیش تر، زنده یاد «شهاب مندنی پور» جوان فرهیخته ایل، پر کشید. با تعدادی از دوستان داستان قلم، قصد کردیم به پاس زحمات دکتر مندنیپور برای ایل، ژورنالی از آثار فرهیختگان قوم لر، در تبیین و تحلیل سوگ و سوگواری قوم لُر! مهیا و به روح آن جوان رعنای زنده یاد تقدیمش نماییم.
پس از ملاقات تعدادی از فرهیختگان بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد، خوزستان، لرستان و… و قول و قرار نگارش مقال و مقاله ای، راهی «کُناربِنْگِشتون» شدم:
کاشانهی مهرآیین کی عطا طاهری! همان شاه بلوط سایه گسترِ تشنگان دانش!
به اتفاق مهربانو دکتر قربانی، راهی منزل کی عطا شدیم. درِ رنگ و رو رفتهی منزل، بسان همیشه باز بود. قدم به ساحت و سرای با صفا و دلوای کی عطا گذاشتیم.
با «کیبنو» یش، بیبی «آفتاب«، نشسته بود. دستش را بوسیدم و مقابلش به رسم ادب، دوزانو نشستم.
گفت و خندید و گفتیم و خندیدیم. تحسینم کرد که قلم دارم و گفت« خرزا حالو نسبِ!» ماجرای شبی بارانی را حکایت کرد، جانبخش:
«با چکه کردن سقف، کدبانو نگران شد. میخواست تماسی بگیرم و بچهها برای کمک بشتابند. از بانو آرامش خواستم و چند ظرف! چند کاسه و ظرف زیر چکهها گذاشتم…» از موسیقی چکه چکهی باران، روحش به پرواز درآمده بود تا کوچ، کوچ!"
از دیدنش، سیر نمیشدم و از شنیدنش، دیر!
ماجرای مجله و نگارش مقالی در باب سوگ و سوگواری در قوم لر را مهربانوی همراهم، برایش تشریح کرد:
اقبال نشان داد و استقبال کرد که بس کار ارجمندی ست و ارج مند!
دو - سه روز بعد، تماس گرفت. باز با افتخار، مقابلش نشستم.
کاغذی را به سویم کشید، مرتب، با خط خوش نوشته بود:
«شکاریم یک سر همه پیشِ مرگ!»
گرفتم. گفت: «دایی سروش! بخوان!» مطاع اوامر استاد بزرگ ایل، خواندم! لذتش هنوز زیر زبانم هست! گفت:
«ویرایشش نما!» نگاهش میکردم و از وجودش، غرق شوق بودم.
بس زیبا نگاشته بود. واژهشناس بود. عاشق بود و بیدل. ویراسته و پیراسته نگاشته بود!
عاشقِ ایل و کوچ و لایق کوچ کوچ!
نهم فروردین، سالروز پاسداشت خالق اثر فاخر کوچ کوچ، زنده نام
کی عطا طاهری بویراحمدی
ست.
همو که زیبا نگاشت:
”شکاریم یک سر همه پیش مرگ! …“
با تقدیم احترام و تعزیت
سروش درست
بامداد نهم فروردین۱۴۰۱خ.
سمنان. باغ فردوس